چرا همیشه تصورات ما با آنچه در واقعیت است تا این حد فاصله دارد ؟

وقتی این سوال را از خودم می پرسم ، در جواب می مانم !مگر نه آنست که تصورات ما احتمالا ریشه در آرزوهایمان دارند ، اما خاستگاه آروزهای ما چیست ؟ مگر نه این است که ما به جز این دنیا چیز دیگری ندیده ایم پس تصورات و آرزوهایمان به ناچار در حلقه ی تجارب ما باید جای بگیرند اما در عمل چنین نیست . در واقع خاستگاه آرزوها و تصورات ما چیزی به جز تجارب واقعی نباید باشد . شاید فاصله ی بین آروزها و تحقق آنها در دنیای واقعی ناشی ازحس کمال گرایی انسان باشد و البته این معیارهای کمال گرایانه باید از جایی در مخ ما فرو شوند،از کجا؟؟ شاید پاسخ دست پا شکسته ی روان شناسان ، اولین جوابی باشد که به ذهن متبادر می شود ؛خانواده و اجتماع !و البته تا حدی درست است و به قول یونگ ، فرزندان زندگی نزیسته ی والدین را زندگی می کنند !اما این همه ی پاسخ نیست . چرا که در بسیاری از مواقع آنچه در سر فرزند ناخلف می پرورد اصلا و ابدا به ذهن پدر و مادر بیچاره رسوخ نمی کند ! شاید هم داستانها ، افسانه ها و کارتونهای ژاپنی که یک شبه همه چیز تغییر می کند ، مغز من و نسل من را شستشو داده ، البته ناگفته نماند که ما باز هم از پدر و مادرانمان و چریکهای فدایی ! ، یک قدم جلوتر بوده و دست از آن آرمانگرایی پوچ که سرانجامی جز سرخوردگی نداشت ، برداشته ایم ، با این همه ، سوال هنوز بر سر جای خود باقی است ، چرا بین تصورات ما و آنچه در دنیای واقعیت تجربه می کنیم ، از زمین تا آسمان فاصله است ؟؟