خلای آدمها

دلم می خواهد در خلا باشم و هیچ آدمی دور و برم نباشد . دلم می خواهد اندکی زمان بایستد یا من بایستم تا بفهمم بر من چه می گذرد .-موتور تحلیل و ادراکم از زمانه عقب افتاده است و مغزم هنگ کرده !- دوباره آن حس ناخوشایند به سراغم آمده . خود را دوست نمی دارم ! حتی شاید تو را هم .....اما انگار تو از این قاعده ی دوست نداشتن مستثنی شده ای !شاید هم می ترسم که بگویم ....... همیشه هوای ابری را دوست داشتم . دلم می خواست همراه باد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه اما امروز این ابرها بر من سنگینی می کنند . چشمهای من به جای ابرهای سیاه می بارد .... دلم من گرفته زینجا و هوس سفر دارم اما همسفری نیست ... از این همه شلوغی ، از رفت و آمد آدمها ....از همه ی اینها خسته ام ...این حس جماعت گریزی ام دوباره سربرآورده و چه سخت است مهار آن ...وقتی مجبور به آمدو رفت با ادمها می شوم انگار همه چیز بر من فشار می آورد . دوست دارم به خلوت خویش بگریزم .... دلم می خواهد در خلا باشم . در خلا ی آدمها........