... اگر سیلاب راه را بر ما ببندد
مسیر بی انتهای آن را جابجا خواهیم کرد
اگر کوههای « سیرا» راه را بر ما بند آورند
آروارة آتشفشانهای نگاهدارنده
جبال «کوردیرس» را خرد خواهیم کرد
و دشت جولانگاه سپیده دم خواهد بود ...
زندگی این گونه است ... به گاه سختی ، تلخ و به گاه شادی ، شیرین.زندگی می گذرد چون رود ،بی امان و خروشان...آری ، همه چیز در گذر است ، رنج و راحت می گذرد.... و در این گذر ، تنها خاطره ها به جا می مانند ،خاطره ی لحظه های یگانگی و پیوستگی...لحظه هایی که مرز میان رفتن و ماندن به باریکی تار مویی است . آنچه مرا به سرزمین تو می کشاند و رفتن را دشوار و ناممکن می کند ، حضور یگانه ی تو در توالی موج هاست،حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه .این حضور شفاف توست که مرا به تو بازمی گرداند . و من اینجا در کنار تو هستم ، با نگاهی زلال و چشمانی آینه گون که حضور ،ما٬ را تکرار می کنند!
نوشته هات آدم رو تو فکر میبره ...
تو خودت متفکری.....
ولی خیلی سخته هاااا
چی سخته ؟؟زندگی ؟؟یه کم توضیح بده آرتاجان !!
او تو را می خواند !
دست برادرت را بگیر . آینده از امروز آغاز میگردد... ویکتور خ.
مثل مجرما که اسم کاملشونو نمی نویسن !
فک نمی کنی خیلی سنگین شدی !
هم خودت هم سایت .سایه ات !
آینده از امروز آغاز میشه ها !
من سنگین شدم یا تو ناپیدا شدی ؟؟من کلی برات آف گذاشتم و می ذارم اما دریغ از پاسخی !!
روزهای خوشیست...قدر بدانیدشان...این روزها و این نگاههای شفاف را!
بیشتر از آنکه خوشی باشد همراه با شادی ، عجیب است و پیچیده ...
سلام مریم جان
نمی دونم این شعر را شنیدی؟با نوشته ات در ذهنم زنده شد: می گذرد در شب آییینه رود/.../ اوج و غرورش،موج و سرودش،می رود تا کهکشان/ باغ آیینه دارم بر سینه می روم تا فردای دور/
موجی برموجی می بندد/ بر افسون شب می خندد /برآبی ها می پیوندد...
سلام زمینی جان /
نبودی چند وقت ؟؟....//خوبی ؟//شعر زیبایی بود نشنیده بودمش ...
چه نوشته زیبایی مریمی
خیلی روان و گیرا ...
چند بار خواندمش
و این منم دیوانه لحظه لحظه های بودن و پذیرای خنجر و مرهم اش.
و این منم. دیوانه دستهای آرام تو ٬ که خلوت مرگ را در لحظه لحظه پیکرم جاری می کند.
.......
شاید ادامه دارد
چگونه آرامشی را که یادآور مرگ است دوست می داری ؟ بارها گفتم و بار دگر هم می گویم که .......
بگذار آشوب بتوفد
بگذار اشکال ابرها در هم بپیچند
من منتظر می مانم
تا سامان !
باشد ...می گذارم و همراه طوفان به پا می خیزم تا روزی دیگر و تولدی دیگر !
با همه این ها بشر تنهاست و شاید این به خاطر ارتباط تاپذیر بودن تجارب بشری باشد...
درسته ! بشر تنهاست و این تنهایی را با هیچ حضوری نمی توان پر کرد و نباید هم چنین کرد .... منظور از بودن با دیگری نه آن دلبستگی و چسبندگی است که پوست و گوشت آدم را ذره ذره می خورد که توانایی بودن با دیگران ، همدلی و همراهی آنانی است که در گستره ی اجتماعی ما حضور دارند و نمی توان از آنها گریز کرد . ////درواقع آنچه نوشتم پاسخ خودم بود به متن قبلی ، خلا آدمها !
اونقدر کامل گفتی که دیگه نمیشه چیزی بهش اضافه کرد