جلوی آینه با موهام بازی می کردم ، یه حلقه از این ور ، یکی از اون ور
….ابروهای چموشم رو با دستم صاف کردم …. اما هر کاری می کردم ، چشمام دیگه برقی نداشت … زل زدم به عکس عروسی ام …. 14 سال زندگی مشترک ..14 سال بدبختی و نکبت… نمی دونم اگر برگردم عقب باز هم با یه نگاه عاشقش می شم یا نه ... شک دارم …..با صدای زنگ به خودم اومدم …امروز بعد از این همه سال می رفت سر کار، درست مثل همه ی شوهرهای دیگه . با عجله دویدم دم در ، همین طوری که پله ها رو دو تا یکی می پریدم …تارهای سفید رو لای بقیه موهام قایم کردم و روبان صورتی رو محکم گره زدم پشت سرم … همین که در باز شد ذره های نور پاشیدند تویه راهروی ورودی …. چند ثانیه ای طول کشید تا تونستم تویه هیاهوی نور و رنگ ، ببینمش …تویه دستش یه جعبه شیرینی بود و تویه نگاهش یه دنیا محبت . نگاهی که تا به حال ازش ندیده بودم … افسوس که هجوم خاطره های تلخ ، خوشی این لحظات رو زایل می کرد...