مدتها پیش که من و بر خی دیگر از دوستانم در کلاسهای زروان شرکتی فعال داشتیم یاد گرفتیم که بر روی کاغذی خواسته های خود را بنویسیم و البته ناخواسته ها را نیز . تا از دل خواسته ها هدفی را تصویر کنیم و بر روی کاغذ راههای رسیدن به آن را بررسی کنیم و موانع را نیز . موانع همان گره های مشخصی بودند که احتمالا مدرس زروان آنها را تجربه کرده بود و شاگردان زروانی هم باور کرده بودند که هر آنچه او می گوید موانع آنهاست . همه ی آن را نیز بر روی کاغذ می نوشتیم . و اصلا قرار بر این بود که همه چیز را بر روی کاغذ بنویسیم . مدتها بعد یاد گرفتیم هر محیطی که در آن هستیم سیستمی هنجار ساز است ؛ خانواده ، تو را هنجار می کند و هنجارهایش هم اکثرا موانع هستند . دانشگاه و از همه جالبتر ازدواج نیز . آری ، پیشتر هم گفتم که ازدواج و عشق را طوقی می دانست بر گردن عاشق و معشوق . و این چنین بود که همه چیز زیر سوال رفت . به تدریج از خانواده گریزان شدیم ، از دانشگاه نیز . نمی دانم دیگران چگونه شدند اما کم کم با مردمان خارج از حلقه ی زروان غریبه و بیگانه شدم حتی با صمیمی ترین دوستان . کم کم به کاغذهایم روی آوردم و نادوستان زروانی . در بین این نادوستان آنچه رواج فراوان داشت نقدهای به ظاهر دوستانه ای بود که در زیرترین لایه هایش میل به کنترل موج می زد . دوستی های والدمابانه و بازخودهایی والدانه تر . گویی فرزند ناخلفی هستم که در دام موانع گرفتار شدم و آنها ناجیان من ، او باورش شده که ناجی توست !! و اگر مطیعش نباشی ، گرفتار قهرش می شوی و به اصطلاح کاری به کارت نخواهد داشت ! پس از این همه ، یاد گرفتم که برای برآوردن خواستنی های کاغذی ، خود را به آب و آتیش بزنم . انضباط درونی !! کنترل مستبدانه ی خویش توسط خویش و کشتن تمامی احساس در زمان حال ! آنچه اهمیت دارد اهداف کاغذی است ! و بعد از این همه باید برای خویش معنا بسازی . معنایی کاغذی . همه چیز در آن دنیا کاغذی است. و او در میان انبوه کاغذها گمشده و تو که برای معنا سازی نیاز به الگو داشتی . کم کم از او یاد می گیری که کاغذی باشی. دیگر زندگی را بی واسطه درک نمی کنی ، همه چیز را از پشت عینکی کاغذی می بینی ..... حتی در کوه و دشت بحث علمی می کنی ..... حشرات را تشریح می کنی ... همه چیز را می شکافی با همان عینک کاغذی ات ....
و من چه قدر دوست نمی دارم این واسطه ها و کاغذها را . کاغذی که به آسانی به آتش کشیده می شود و من همه چیز را سوزاندم . با قلبی که از حرارت زندگی سرشار است و با حضوری که بی وقفه دوست می دارد و دوست داشته می شود .....
مریم... دبیرستان و چشمهاش
مریم .... دانشگاه ... جامعه..... دوستیهای نو....روانشناسی... فلسفه.... راه نو...اندیشه نو... حرف نو
...جستجوی نو...من و اون...آشنای قدیمی و دوست نو...خورشید و خورشیدی ها...مریم و....
و دوباره مریم و چشمهاش.. زنده و سر حال و من که چقدر خوشحالم ...
به مجنون :
بالا و پایین شدن احساسات .... دیروزهای بی عشق ... امروزهای آرام ..... فرداهای نامعلوم ......
بی هنجار بودن مثل در خلا بودن است. یا مثل نبودن است. همواره هنجارها جایگزین می شوند و آن سیستمی که هنجاری را فرو می ریزد قطعا می خواهد هنجار خود را جایگزین کند. آن سیستمی که هنجارها را ویران می کند می خواهد شما را کاملتر و عریان تر تحت سلطه بگیرد. وقتی که شما خمیری بی شکل شوید بهتر تحت کنترل خواهید بود.
چکشت داره تبدیل به تبر میشه.
می یام می خونم.. مریم..می رم خیلی جاها .. ولی زبونم لال شده..چیزی برای گفتن نیست..
از دنیای کاغذی با آگاهی گذشتی وبا احساسی انسانی تر قدم به مرزهای عشق ودوست داشتن نهادی.وحالا حرارتش را با تمام وجودت درک می کنی مریمی.وخوشا به حالت.
انسان بدون احساس یعنی هیچ!
به آرتا :
و انسان نه تنها بدون احساس هیچ است .... انسانی که تکه تکه کند خویش را ... چه احساس را از خویش برباید چه هر بعدی دیگر ..... دیگر چیزی نیست ...... به هیچ نزدیکتر است !!
دوست دارم این مریم بدون عینک کاغذی رو حالا ببینم....
راستی عینک اون موقع زیاد بهت نمی اومد....دوست دارم ببینم بدون عینک چه شکلی شدی؟...
مریم کوچ کولو جونم....بعد امتحانا یه کوه بریما....نه؟
به بهار
چرا بعد از امتحانات .... همین حالا !
:-)
حرفهای دلنشین...
فقط همین...
همین ٬ همین.
من نمی توانم بنویسم!البته بیشتر وقتها.بعضی وقتها می نویسم و فقط منتقدانه!
احساسات درونی ام فوران می کند.اما نمی توانم آنها را بروز دهم.نمی توانم بیانشان کنم.من آنها را نمی نویسم و فقط در ذهن خود می پرورانمشان.
ای کاش من هم نوشتن را بیاموزم.
بیان خواسته ها و ناخواسته ها.ای کاش خواسته ها و ناخواسته ها فقط در ذهن من با هم روبرو نشوند....
بزرگترین شاعر غیرایرانی که می شناسم و دوست دارم اکتاویو پاز است.
سنگ آفتاب هم زیباترین شعر اوست.
بخوانشو بگو که بخواندش.
شاید پس ازآن تو سنگ تر باشی و او عاشق تر و هر دوتان بزرگتر.
اینم کامنت دوم!
به بهمن :
نمی دونم چرا منتظر اومدنت هستم !
به حباب :
خوش اومدی !! بازم بیا عزیزم !!
هر وقت مینویسم تحمل برایم ساده تر میشود ...
مریم بسیار عزیز و دوست داشتنی
از پیله در آمدن و در زیر تیغه های آفتاب تن به عشق سپردن ... زندگی در همین طراوت ها و پویش هاست. خوش حالم که عینک کاغذی و دنیای کاغذی را به دور انداخته ای. چقدر این شدن زیباست... امیدوارم بتونم من هم در حال شدن باشم همیشه و در هر کجا.