گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

مدتی بود که نگاهش نکرده بودم ، می دیدمش ، اما نمی تونستم نگاهش کنم ..... این بار هم مثل همیشه نشستم رو به روش ، سرم پایین بود ، دزدکی و زیرچشمی نگاهش کردم  اما باز هم نتونستم زل بزنم تویه چشماش ، گر چه دلم براش خیلی تنگ شده  بود...حرفهای ناگفته ای بود که فقط می خواستم از زبان نگاهش بشنوم ...... اما هر چه کردم ، نتونستم ..... چرا ؟؟؟ خودم هم نمی دونم ........ یعنی می دونم اما ،نمی تونم بگم ..... گاهی حرفهایی هست که حتی به خودم هم اعتراف نمی کنم ....... دلم می خواست آینه رو بشکنم اما مثل همیشه بی آنکه چشمانش را ببینم ....... برخاستم .......... 

مرا چه می شود  که این گونه بیگانه ام ، با خویش  
در این آینه ی یخی  می جویم ، 
                  خویشتن  خویش را
                          و هر بار ،نافرجام تر از پیش .

می ترسم از این هوس لجام گسیخته 
                         و شرم دارم از اعتراف به خویش .

هراسان می دوم در 
  میان دره های بیم و امید 
     و  در این تنگنا پناه می برم
                        به آینه ی چشمانش
و  نگاه افسونگری  از میان آینه 
                             مرا فرا می خواند به نظاره ی خویش .