عاشق مرداب

همیشه برای دیگری زندگی می کرد…. هیچ وقت فکر نکرده بود ، خودش چی دوست داره ، چی می خواد…. دیگری همه چیزش بود … گرچه ، دیگری رو دوست نداشت ….. خودش اینو می دونست ، بهتر از هر کس دیگه ای …. خودخواه تر از اون بود که دیگری رو دوست داشته باشه …… دیگری بود تا  به خودش ثابت کنه که اون هم هست …. از خودگذشتگی ها ، مهربانی ها همه برای خودش بود …. خودش رو در قالب دیگری می دید ….. دیگری  وسیله بود ، وسیله ای برای ابراز وجود اون …. و بدون دیگری … نه فقط یه روز که یه لحظه هم نمی تونست ادامه بده  ….. اما دیگری ها مثل ماهی لیز می خوردند و می رفتند ...  این مرداب دوست نداشتند  ….. یه روزی ، دل از دیگری ها شست .....به عاشق ها رو آورد .....یه قفس ساخت با یه قناری ….یه  قفس طلایی و یه قناری زرد ….اسمش رو گذاشت عشق …. عاشق ها یکی یکی می اومدند تو قفس ….. اون می دونست که قفس هم یه مردابه …… اما عاشق ها همین مرداب می خواستند …..  

اسیر عشقت نمی شم
قناری آوازه خونت نمی شم 
  قفس بسته   نمی خوام 
پرنده ی پر شیکسته  نمی خوام 
 شاهین شکاری ام  
آسمون پرواز و می خوام
من ، تو رو می خوام
اسب پرنده رو می خوام