عاشق مرداب

همیشه برای دیگری زندگی می کرد…. هیچ وقت فکر نکرده بود ، خودش چی دوست داره ، چی می خواد…. دیگری همه چیزش بود … گرچه ، دیگری رو دوست نداشت ….. خودش اینو می دونست ، بهتر از هر کس دیگه ای …. خودخواه تر از اون بود که دیگری رو دوست داشته باشه …… دیگری بود تا  به خودش ثابت کنه که اون هم هست …. از خودگذشتگی ها ، مهربانی ها همه برای خودش بود …. خودش رو در قالب دیگری می دید ….. دیگری  وسیله بود ، وسیله ای برای ابراز وجود اون …. و بدون دیگری … نه فقط یه روز که یه لحظه هم نمی تونست ادامه بده  ….. اما دیگری ها مثل ماهی لیز می خوردند و می رفتند ...  این مرداب دوست نداشتند  ….. یه روزی ، دل از دیگری ها شست .....به عاشق ها رو آورد .....یه قفس ساخت با یه قناری ….یه  قفس طلایی و یه قناری زرد ….اسمش رو گذاشت عشق …. عاشق ها یکی یکی می اومدند تو قفس ….. اون می دونست که قفس هم یه مردابه …… اما عاشق ها همین مرداب می خواستند …..  

اسیر عشقت نمی شم
قناری آوازه خونت نمی شم 
  قفس بسته   نمی خوام 
پرنده ی پر شیکسته  نمی خوام 
 شاهین شکاری ام  
آسمون پرواز و می خوام
من ، تو رو می خوام
اسب پرنده رو می خوام 

نظرات 19 + ارسال نظر
خاکستر دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:01 ق.ظ http://khakestar.blogsky.com

هر چی بشه خوبه نه؟

نه !

دیوانه دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:24 ق.ظ http://divane.blogsky.com

وای من چقدر خوشبختم که دوستی دارم که شدن را می نویسد .
و چه خوش شانسم که می تونم نوشته هاش را بخونم
و احساس غرور می کنم اسمم کنار وبلاگش است .

حامد دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:36 ق.ظ

چرا عاشق ها مرداب می خواستند ؟

حامد دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:54 ق.ظ

خویش را گسترده ام
و انگاه نه قاب چشمی که در آن بگنجم
و نه تیغ نگاهی تا با آن کرانه های خویش را بپیرایم
............
این بخشی از « دماوند» بود اگر یادت باشد.
آنجایی که هیچ چشم و هیچ ناظری نیست و انسان می بیند که دیگر در قاب چشمهای دیگران جای ندارد حس می کند که دیگر هیچ تیغی وجود ندارد تا ناگزیر شود مرزهای وجودش را با آن بپیراید. که این پیرایش نیز به خاطر قاب چشم دیگران بوده است که ما معمولا خود را در آن می گنجانیم. و آنگاه که این تیغ و قاب رخت بر بستند انسان می گسترد در خویش و به تمامی خویشتن خویش می شود. با احساس خوشایندی از بی نهایت.

مهسا دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:05 ق.ظ

من نمی دونم ولی اینها واقعا عاشق هستن یا نه؟
اما می دونم که عاشق به مرداب نمی یاد یا حداقل اینکه تو مرداب نمی مونه!

مهسا دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:49 ق.ظ

این رو برای حامد مینویسم:( البته با اجازه مریم)
تکلیف چیه اگه همیشه بالای دماوند نباشی و یا اینکه اگه بودی ناظری اونجا نباشه که تو بتونی تجربه گستردن در خویش را داشته باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منظور من اینه که گسترده شدن در خویش و به تمامی تبدیل شدن به خویشتن خویش. فکر نمی کنم به این ربط داشته باشه که این خویشتن تو توی قاب دیگری جا میشه یا نه. چرا که اگه این چشم دیگری بین تو و خودت فاصله بندازه پس گسترده شدن در خودی صورت نگرفته!
(خوشحال میشم اگه جوابت رو بدونم!)

حامد دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:16 ب.ظ

با اجازه مریم . مهسا با تو حرف می زنم. حواستو جمع کن خوب گوش بده.
اینکه در دماوند چه رخ داده است صرفا یک روایت است از یک رخداد و نه یک راهکار عملی برای خود بودن. آنچه من گفتم روایت یک تجربه بود . از آنجایی که در آن مکان خاص (دماوند و یا هر مکانی که انسان بسیار تنها می شود مثل غار) موقعیت مناسبی فراهم می شود و انسان زیر تیغ نگاه هیچ کس نیست لذا تجربه گستردن خویش و به تمامی خود بودن سهل تر و محتمل تر است. من هم که در این موقعیت مناسب قرار گرفته بودم و این تجربه را داشتم آن را روایت کردم.همین.
پاراگراف دوم برایم چندان واضح نیست. فقط به چند نکته اشاره می کنم.
من گفته ام که اگر این تیغ و قاب رخت بربندند انسان در خویش می گسترد و ........ که البته این رخت بر بستن الزاما در دنیای فیزیکی رخ نمی دهد. محو شدن قاب نگاه دیگران ٬ می تواند در ذهن ما اتفاق بیفتد . برعکس آن هم صادق است. یعنی ممکن است که شما کاملا تنها باشید ولی باز همچنان در محدودیتی که قاب نگاه دیگران برای شما ایجاد کرده است ٬ به سر ببرید. بنابراین این قاب و تیغ بیشتر ذهنی است تا عینی.
اگه باز مبهم بود سوالت رو واضح تر بپرس تا من خوب بفهمم. آخه من یه کم .................
مریم تو که منظورمو فهمیدی ؟ تو می تونی به مهسا توضیح بدی ؟
مریم این بیماری نقطه گذاری به من هم سرایت کرده. خیلی خوبه هر جا کم میاری ...........

متین دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:45 ب.ظ http://2khtaregol.blogx.info

من از این دیگری ها وقتی این قدر خودخواه میشن متنفر میشم....
زندگی در کنار دیگری نه برای دیگری.

باربد شمس دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:35 ب.ظ

من ارادت دارم ها...همیشه می خوانمت شدن!

بچه پرو دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:02 ب.ظ

عشق در طبیعت به غریزه تعبیر میشود . و اما انسانها از اون تعبیرات زیادی کرده اند آتش سرمایه هستی ... . تعریف از یک مفهوم یا باید تعریف به موضوع باشد یا به هدف . موضوع عشق چیست و هدف آن کدامست . موضوع آن می تواند انفجار عقده ها یا جنبه متعالی آن یکی شدن دو کالبد فرار از محدویت ها .......و هدف آن بقای انسان رها یی از عقده ها یکی شدن دو یونیت یرای ساختن یونیتی کامل تر .............و اما کار کردهای آن
. عاشق ها در طول تاریخ انسانهای متفاوتی بودند مانند مجنون هیتلر زلیخا فرهاد خسرو رامین مو لوی سعدی
پس یک عاشق هم میتونه بدترین انسان باشد هم بهترین

.........و طبق جدیدترین تحقیقات انسانها نیزمانند حیوانات به بوی تن یکدیگر

مهیار دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.ensanvazendegi.persianblog.com

سلام من مشکلی در سیستمم ایجاد شده بود .
از عشق و عاشقی نوشتی ....از روانشناس جماعت انتظار بیشتری می ره ...در ضمن استعاره هایی از بازی الکلی دارم .که به مطلبت می خوره ویه چیز دیگه بازی های وبلاگی هم دیدم .وقت تلف کردن ..... موفق باشی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:09 ق.ظ http://homosapiens.blogsky.com/

چی؟

مهسا سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:02 ق.ظ


برای حامد اقا معلم یا شاید هم عصبانی! که چرا به احساسش نقد شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
اولا که من خوب فهمیدم که موضوع دماوند روایت یک رخداد
هست نه راه کار عملی!
دوما تو تنها موجود عالم نیستی که به این نوع احساس رسیدی!منظور من این بود که تنها این نقاط روی کره خاکی نیستن که انسان رو به سوی خویشتن خویش هدایت کنند!
منظور من این بود که حس نیاز به گسترش خویش ربطی به ابن نداره که تو از نظر فیزیکی کجا هستی! این یک حس کاملا درونیه که شاید صرفا از فیزیک فقط به زمان ربط داشته باشه!
یعنی تو تا حالا بین جمعیت احساس نکردی که تنها هستی؟شاید هم تا حالا جسارتش رو به خرج ندادی چه بسا که زحمت بیشتری می طلبد یا اینکه احساس میکنی احتمال این امر به هیچ نزدیکتره؟مثال هایی که تو از تنهایی یا بهتر بگم مکان هایی خاص که انسان بسیار تنها می شود در هر دو نوشته ات زدی نشون می ده که وجود دیگری به هر حال تاثیر زیادی روی تو داره جایی که دیگرانی وجود داشته باشند احساس تنهایی اونجور که باید بهت دست نمی ده و تو زیر تیغ نگاه دیگرانی!!!!!!!!!!!!!!!!
سوما چه لزومی داره که از نگاه دیگری تعبیر به تیغ بشه؟ یعنی تو فکر میکنی که موجودی هستی که برای دیگران اینقدر جالب هستی که نگاه اونها رو جلب می کنی و چون این حس برات مهمه با پیرایش خودت می خوای که اونها رو خیره یا بهتر بگم ناظر نگه داری؟ پس نگاه دیگران نمی ذاره که تو خودت باشی! همه حرف من این بود که اگه خودت رو پیدا کردی و از وجود خودت لذت میبری پس اینکه دیگری چه فکری کنه و نگاهش چی باشه مهم نیست! اگه مهمه پس باز هم تو خودت نیستی!

رابعا من فکر میکنم که خودت منظورت رو توضیح بدی خیلی بهتر باشه تا اینکه از مریم بخوای!
من از مریم سوال نکردم که بخوام جواب تو رو از زبون اون بشنوم ! چرا که اگه میخواستم قبل از اینکه تو بگی ازش میپرسیدم بجای اینکه برای تایپ حرف هام وقت زیادی صرف کنم! اونم تو اتاقی که نمی تونم لامپ روشن کنکم!
و در نهایت اینکه من هم حواسم جمعه و هم اینکه گوش میکنم!

خلاصه اینکه همه حرف من به قول سهراب سپهری این بود:

وسیع باش و عمیق افتاده و تنها!

حامد سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:19 ق.ظ

خوب خوبه. من از دعوا خوشم میاد
مگر من گفتم من تنها موجود عالمم که به این نوع احساس رسیده ام؟
مگر من گفتم که این تنها نقاط خاکی اند که ....
من هم که اتفاقا گفتم ربطی نداره کجا باشی. لطفا یک بار دیگه حواستو جمع کن و با دقت بخون. من گفتم که اون مکان خاص صرفا این تجربه را سهل تر می کنه. بعدش گفتم که این تیغ و قاب در ذهن ما هستند و تو میگی درونیه. فکر نکنم حرفمون تناقض داشته باشه. حتی بعدش مثال زدم و گفتم که ممکن است انسان تنها باشد ولی همچنان آن قاب و ... در ذهنش عمل کند. مسلما عکس این قضیه هم صادق است. یعنی انسان در جمع باشد ولی آن محدودیت ها به واسطه حضور بین دیگران در ذهن او وجود نداشته باشد. در ضمن مساله اصلا احساس تنهایی نیست. آن یک امر جداست.
با توجه اینکه من دو مکان خلوت را مثال زده ام استنباط کرده ای که دیگران در من تاثیر زیادی می گذارند. استنباط بی ربطی است و من قصد ندارم آن را رد کنم. برای اینکه چندان اهمیتی ندارد که دیگران چه استنباطی از من دارند.
گفته بودی که احتمالا برای دیگران جالب هستم. در این مورد شک نکن. هم جالب و هم جذاب. میدانی چرا. برای اینکه خودم هستم. نه دیگران.
تو یک لامپ را نمی تونی روشن کنی . اونوقت داری منو نقد می کنی؟
مریم لطفا ما را جدا کن. ببخشید که اینجا دعوامون شد.

م ر ی م سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:48 ق.ظ

این رو هم برای حامد می نویسم ، هم برای مهسا ، که هر دو از دوستای خوبم هستند!!
ابن که با هم دیگه اینجا دعوا کنید ، یا هر بحث و تبادل نظری خیلی خوبه ....... نمی خوامم از همدیگه جداتون بکنم .....
اما ، برای چند بار متن هر دوتون رو خوندم ، من فکر می کنم ، ای که اینجا می بینم ، بحث و تبادل نظر نیست .... یه بحث لفظی است نه محتوایی ......چه چیزی به آنچه از قبل می دونستید اضافه شد .... چه تغییری ؟ ؟ ...........
انقدر با هر دوتون دوست هستم که بخوام صریح باشم ...
این که اینجا می بینم ، یه بازیه ، نه از اون بازی هایی که حامدمی کنه ، ..... اتفاقی که افتاده هم در اینجا همینه ..... به نظر می یاد از ابتدا ، همه چیز روشن بوده ، و حرفها هم برای هر دو قابل فهم ..... باپیش برداشتها وارد فضای رابطه شدن ، تغییری ایجاد نمی کنه .... بیشتر از این هیچ توضیحی نمی دم .....

مهیار سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:35 ق.ظ http://http:www.ensanvazendegi.persianblog.com/

با سلام
از عشق نوشتی یاد لاکان افتادم که می گه (انتقال عشقی است که به دانش رجوع دارد.)

حامد سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:04 ق.ظ

مریم باهات موافقم. این بحث سطحی است و ارزش ادامه دادن ندارد. احتمالا مهسا هم همین نظر را دارد.

مهسا سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:49 ق.ظ

OK!
Excuse me!
I didn't want to bother anyone and I'm not going to continue anything espesially fighting with you Hamed!
Maybe I couldn't explain well what I wanted to say, but it doesn't matter!
I got what I wanted to know!
Thank you very much!
Hoping you are well!

آرتا سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:02 ب.ظ

خیلی بده آدم واسه دیگران زندگی کنه!
چون نه تنها به خودش توجه نمیکنه بلکه همش نگرانه که نکنه دیگران نظر بدی نسبت بهش داشته باشن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد