مرگ زمستان

این روزها از سال نو می گویند ، از سالی که نیومده ... اما سالی که گذشت ، چی ؟ 
این ۳۶۵ روز گذشته ، هر لحظه اش یک رنگ بود ، خاکستری ، سیاه ، آبی ، زرد ، قرمز ، سبز..... عشق و مرگ و جدایی ...... هنوز تا سال نو خیلی مونذه ...... چندین هزار تانیه ..... همیشه لحظه ها را از دست می دهیم ، یا آن قدر دیر می رسیم که بیات می شوند ، و یا خام خام گاز می زنیم و نجویده فرو می دهیم ، ........ این چنین لحظه ها را از دست می دهیم  !! 
عاشق زندگی ام ، با این حال می دانم این زندگی بر هیچ استوار است و همین هیچ است که دوستش دارم ، در این هیچستان و حتی پشت این هیچستان هم جایی نیست ، غایتی نیست ، غایتها مدتهاست که مدفون شده اند و من بی غایتی را دوست دارم ، دیگر به دنبال زمین محکم و استوار دلیل ها  نیستم تا زندگی کنم ، بر روی ابرها راه می روم و نمی ترسم از هجوم این همه باد که شاید مرا با خود به دوردستهایی ناشناس ببرند ، همان جا که هندسه ی اقلیدسی به کارم نمی آید ،این مختصات ساده و خط و نطقه ها را دوست نمی دارم ، از این علت و معلول های یک سویه ملولم ! حجم می خواهم و چرخه های بی انتها ....  
زندگی در کنار مرگ معنا دارد ....مرگ لحظه ها ، مرگ آدمها ...... مرگ زمستان ...... مرگ من !!!

آگاهی درباره ی مرگ بر عمق و معنای زندگی می افزاید ، چرا که مرگ پدیده ای بیگانه نیست ، در ذات زندگی مرگ نهفته است ، و به گفته ی هایدگر ، هستی انسان آغشته ی نیستی است ........

نظرات 7 + ارسال نظر
هیلا جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:33 ق.ظ http://morteza82.tk

سال نو مبارک

آفتاب جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:00 ق.ظ http://saeedsun.persianblog.com

موفق باشی و تغییر رو به رشد داشته باشی ... و سالی نیکو را برایتان آرزومندم .

بهزاد جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:13 ق.ظ http://ayatesheytani.blogspot.com

مرسی خیلی جالب بود دمت گرم قلم خیلی زیبایی داری :)) موفق باشی فدات بای عزیز

حامد جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:31 ق.ظ

در نهایت زندگی یک تراژدی است و تراژدیت آن از آنجاست که به قول تو زمینی محکم و استوار از دلایل وجود ندارند که انسان بر آن تکیه زند. دلایل در ذهن انسان اعتبار و انتظام یافتند تا جهان ساده تر و زندگی ممکن تر شود. اما وقتی که همین ذهن هوشمند تر شد ٬ این بار از دلیل زندگی و وجود خویش پرسید و از همینجا تراژدی آغاز شد. ذهن در دامی (دلایل و اصولا استدلال) که برای روبرو شدن با پدیده های پیچیده طراحی کرده بود گرفتار شد و بدین ترتیب انسان غافلگیر شد.
در هر صورت دلیلی وجود نداره که حتما زندگی دلیل و معنایی داشته باشه. آرزوهای ما الزاما الزام آور نیستند. اما ما به واسطه زندگی کردن و حضور در جهان می توانیم به همه چیز معنای خاص خود را بدیم. زندگی فراهم شدن امکان معنا دهی است. زندگی یک امکان است که در بستر این امکان معنا دهی ممکن می شود. (این که همون جمله قبلی شد) حال ما نمی توانیم معنای این بستر را کشف کنیم. چون که همه معناها پس از فراهم شدن این بستر ممکن شده است و ما فقط می توانیم روی این بستر مانور بدهیم و نمی توانیم از آن فراتر رفته و برای آن معنا اختراع یا کشف کنیم.
. من باز فلسفیدنم گلیده شد.بگذریم
من هم با اینکه زندگی تراژدی است اما شیفته این تراژدی ام. طبق معمول دلیلی وجود ندارد و این رفتار بیشتر شبیه نوعی خود-تخریبی است. من گرسنه زندگی ام (این جمله را هزار بار گفتم. خسته نشدی؟) و گرسنه چشیدن طعم لحظه ها. در این مورد اشتهام از اشتهای تو برای خوردن خیلی بیشتره. البته من به اندازه تو لحظه ها را نمی جوم. از اونها می گذرم تا لحظه های بعدی را از دست ندهم.

مریم ! واقعا تو بلدی چیزی رو نجویده فرو بدهی ؟ من که شدیدا شک دارم....

م ر ی م جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ب.ظ

به حامد !
زندگی تراژدی نیست !! - از تو دیگه بعیده بگی تراژدی --- حماسه است !!
منم هزار بار گفتم که فقط زندگی نیست !! تو گرسنه ی .........
من لحظه ها را نشخوار نمی کنم ، که دیر برسم و از دست بدم ..... به موقع می رسم ، مگه نه ؟؟؟؟

نگفتی مرگ رو هم به اندازه ی زندگی دوست داری یا نه ؟؟

بفلسف !!!! - از فعل فلسفیدن !!! ---- خوشم می یاد !!!‌

بچه پرو جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ب.ظ

سال نو مبارک و انشا الله هر چیزی که دوست دارید در این سال مطابق میلتون باشد

حامد جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:52 ب.ظ

زندگی تراژدی است. اما وقتی که عاشق و گرسنه این تراژدی بشی حماسه بوجود میاد. شاید دوست داشتن تراژدی بی معنا باشه. یعنی شاید بگی اون چیزی که آدم دوست داره دیگه غم انگیز نیست و ویژگی تراژدی را نداره. اما این یه حس خاصیه یعنی یه غم پنهان در پس زمینه وجود داره که هم جاذبه داره و هم دافعه و تو در این پس زمینه لحظه ها رو زندگی می کنی. اگه این پس زمینه با دافعه و جاذبه اش ٬برات جذاب باشه ٬ حماسه بوجود میاد. باز هم ممکنه بگی که جمع شدن دافعه و جذابیت چطور ممکنه. نمی دونم. احتمالا همه جمله های بالا خود مخرب اند و از نظر منطقی مشکل دارند. اما نمی دونم ........ .. .. من اونها را احساس می کنم. یعنی هم یه غم خاص و هم یه شیفتگی خاص.

تو به موقع می رسی ؟ من باز هم قویا شک دارم.

به نظرت چطوری میشه هم مرگ خوشایند باشه و هم زندگی. (البته با این فرض که مرگ پایان همه زندگی هاست)
حالا تو بفلسف . تا شاید مرا خوش آید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد