به بهانه ی ولنتاین

به آدم ها علاقه ی بسیار دارم . و همیشه خیره به چهره ها از کنارشان می گذرم و گاه ، نگاه غریبه ای روزها در ذهنم باقی می ماند ……
این روزها ، دختران* با پوستهای تیره ، چشمان تیله ای هفت رنگ خالی از نگاه ، پشتهایی خمیده و شانه هایی که انگار حقارت سالها را بر دوش می کشند ، خود را در زیر خرواری از بزک و لباسهایی تنگ محصور می کنند . همه چیز ساختگی است ، تمام اجزای بدن ، دست کم یک بار از زیر تیغ جراحی گذشته است ، لبهایی قلوه ای که مد این روزهاست ، سینه های بر آمده و شکمی صاف و کمری باریک ، ماکتی از زنان هالیوود و بالیوود که تکنولوژی امروز میلیونها نفر از آنها را تکثیر کرده است .
این روزها ، پسران با ابروهای نازک ، موهای بلند ، بینی سربالا با گیتاری بر شانه های ستبرشان در خیابانها پرسه می زنند . پسران خمار و نعشه (نئشه ؟!) به مدد آندروژن همگی ورزشکارند و عضلات بازوهایشان در آستین لباس نمی گنجد . اما ، با این حجم از عضله به تلنگری بر زمین می افتند !!! این است مرد امروز که می خواهد آینده ساز فردا باشد . تردید ندارم که اینان ، در چشم برهم زدنی دیروزهای ساخته شده را نیز بر باد می دهند .
این روزها ، دختران و پسران ، همگی روشنفکر هستند و تحصیلکرده ی دانشگاه ، دود می کنند و مشروب می خورند تا روح شاملو و صادق هدایت در آنها حلول کند . همگی از سیاست می گویند و چلچراغ می خوانند و گه گاه شرق هم می خرند . و حتی تا همین چند روز پیش ، در صف هم می ایستادند تا جشنواره بروند و از دنیای سینما عقب نمانند .
این روزها ، دختر و پسر روابط آزاد جنسی را می خواهند و اتفاقا جنبه اش را هم دارند ! . حسادت دخترانه جایش را به رقابت داده است . غیرت مردانه نیز کهنه واژه ای است و پسران توافق می کنند تا دوست دختر مشترکی داشته باشند . دخترک هم همین را می خواهد تا افتخار کند به این رقابت و احساس پیروزی می کند .
این روزها ، رقابت بر سر جهاز و شیربها نیست ، که تعداد ماشین های آخرین مدل ، ویلاها و خانه ها اهمیتی ویژه دارند . تعداد خواستگاران را به رخ نمی کشند که جنین های سقط شده را باید شمرد . این روزها شیوه ی خواستگاری اتو زدن است و شب زفاف به سادگی در همان اتو برگزار می شود . دیگر کسی رخت نمی شوید و آشپزی نمی کند ، اسکی می روند و گه گاه سری هم به باشگاه بیلیارد می زنند و سالنهای زیبایی اندام و کلاسهای رقص مملو از دختران هنرمند و ورزشکار است !! .
این روزها ، عاشق می شوند و ولنتاین را گرامی می دارند . بیش از هر کس دیگری را دوست دارند و از خود متنفرند .
این روزها ، دختران و  پسران به بلوغ فکری رسیده اند ، دیگر وابسته نیستند که دختران چسبنده هستند و پسران بی تفاوت ….گاهی هم برعکس . و شاید هر دو بی تفاوت ، اما بازیگرانی حرفه ای !!!
این روزها ، زن تشنه ی قدرت است و قدرتش را در تحقیر مرد می جوید .زن بر شانه های مرد ضعیف می ایستد و ادعای قدرت می کند . گر چه گاهی هم بر زیر شکم مرد قوی احساس قدرت می کند !! و حاصل این همه تاکید بر محوریت هستی زن به عنوان موجودی جنسی است .
صریحا می گویم که امروز این گونه است که بیش از نیمی از عمر زنان در حسرت زیبایی و نیمی دیگر در حسادت می گذرد . این ها را می گویم ، چون خودم یک دخترم و می دانم در این دنیای لبریز از حقارت و اضطراب چه می گذرد .
حالت به هم خورد !!! داری بالا می آری !!!!
این روزها ، دم از حق انتخاب می زنند ، در حالی که هیچ آمار رسمی و دقیقی از آسیبهای اجتماعی اعلام نمی کنند تا واقعیت را در هاله ای از ابهام قراد دهند تا نهفمیم و ندانیم که سن فحشا برای دختران زیر 15 سال است . نفهمیم و ندانیم ، 4 میلیون نفر در این جا معتادند و 80 % مواد مخدر اروپا از ایران ترانزیت می شود و این در حالی است که قطعا مافیای اعتیاد در ایران دولتی است . ایران روزانه نیاز به تولید 14 تن تریاک دارد و سود آن سالانه 4 میلیارد دلار است و کدام پول پرستی است که از خیر این پول بگذرد !!
این روزها ، آقایان و آقازاده ها ، در زیر پرچم مردم مداری – دینی!! ، نبض بازار مرگبار اعتیاد را در دست دارند و هیچ نعمتی برای ایشان بهتر از اعتیاد من و تو و بی عملی ما نیست تا خواب این شیفتگان قدرت هرگز آشفته نشود . و این همه در حالی است که ادعای جوان – محوری دارند !!!
این روزها ……

* در جای جای متن .که به دختران و پسران اشاره می کنم ، منظور اکثریت است .

نظرات 15 + ارسال نظر
سینا شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:31 ق.ظ http://my-fights.blogsky.com

حالم بهم می‌خورد از این بیکاری از این بیزاری از هدف و معنا.و هنچنین از این ادعا که من فلانم و....عالی بود

بهار شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:08 ق.ظ

مریم توی این متن، .....حتی یک جمله...حتی یک کلمه ی نو......کوچکترین حرفی برای یاد گرفتن یه چیز تازه....کوچکترین اثری از یک چشم انداز جدید....از یک نگاه دیگه....از یک موضوع گفتنی و سودمند....و یک ٬٬شدن٬٬ وجود نداشت....
و نتیجه چیزی نیست جز اینکه:
٬٬من تغییر نمی کنم٬٬

بهار عزیز
این حرفهای من است و من ادعایی ندارم که حرف تازه ای می زنم .....نوشتن اینها در اینجا برای من تازگی دارد .....و شاید نگاه واقع بینانه ، چشم انداز جدید ی باشد ......روند نوشته هایم بازتابی از فضای درونی من است ، از دغدغه هایم ... در ابتدای وب لاگ ، دغدغه ی تغییر داشتم ....اما ، امروز ، فارغ از این دغدغه ، تجربه می کنم ..تلاشی نمی کنم .....فقط زندگی می کنم ....و این را بیشتر دوست دارم ....
بهار جان
وب لاگ کتاب من نیست که بخواهم چیزی یاد بدهم ...کتابهای علمی قوی و تحلیل های پست مدرن جامعه شناختی این کار را می کنند ، برای من مهم این است که فارغ از تمام اندیشیده شده ها ، خودم به نتیجه ای برسم ...جتی اگه سالها قبل این کار را کرده باشند ...من نمی دونم حرف تازه از نظر تو یعنی چی ؟ اما برای من ، حرف تازه در وب لاگ یعنی بازتر شدن من ، منی که عموما بسیاری از حرفها را به هیچ کس نمی گویم ....وقتی شروع می کنم به نوشتن متنی ، در اینجا ، از جایی دیگر شروع می شود و موضوعی دیگر در ذهن دارم ، اما نتیجه چیز دیگری می شود.....چندین و چند بار هر جمله را می نویسم و پاک می کنم و این همه برای من تجربه ی جدیدی است ...هر جمله برای من تغییری است .....تو هم می توانی در همین جا ان را ادامه بدهی و حرف تازه ای بزنی .....
نمی خواستم پاسخی برای بازخوردت بنویسم اما از انجا که این بازخوردهایت را پیش تر از این هم نوشته بودی ، این بار من هم اندیشه ام را برایت گفتم ....
یک بار دیگر هم در بازخوردها برایت نوشته بودم ، انتظارات از دیگری هر چه باشد ، مانع تجربه ی دیگری است .....و کار را خراب تر می کند .من نمی آیم در اینجا که انتظارات دیگری را بر آورده کنم ....می خواهم ، فارغ از تمام دیگری ها که پیشتر معیارهای من بودند بیاندیشم ....اندیشه ی دیگری را می پذیرم اما قضاوتش را نه !!!
دوست من !!!
می دانی چرا حرف های من معمولا برای تو تکراری است .....برای این که من و تو فضای مشترکی داشته ایم ...هر دو در یک دانشکده ، روان شناسی خوانده ایم ...کتابهای مشابهی می خوانیم .....زروان رفیته ایم ....دوستان مشترکی داریم ....و این همه شاید دلیلی باشد برای تکراری بودن حرفهای من از دید تو ...
اما، بسیاری با من این مشترکات را ندارند ....و شاید این ها حرف تازه ای باشد .....
بهار جان !!!
باز هم به خاطر صراحتت ممنونم و تو هم صداقتم را بپذیر ....
باز هم می گویم ، باور کن من ادعایی برای تکان دادن جهان ندارم ، من رخت خود را از این ورطه بیرون کشم ، کافی است ....
اما بگذار ،شرایط ارتباطی من و تو را تحلیل کنم .....
آنچه تو گفتی راه را بر تمام خط راهه های پیش رویمان بست ، تو انتظاری از من داری و من نمی توانم انتظار تو را برآورده کنم ، چه اتفاقی می افتد ؟ رابطه ی من و تو قطع می شود و یا من تن به معیارهای تو می دهم و انچه را می خواهی ، براورده می کنم البته اگر بتوانم ، اگر نه ، احساس حقارت می کنم و یا در مقابل تو ، دیواری دفاعی تشکیل می دهم و به هر صورت ، ارتباط از دست رفته است ....
اما ، اگر از من می پرسیدی من از نظر خودم تغییر کرده ام یا نه ؟ اگر می پرسیدی معیارهای من برای سنجش تغییراتم چیست ، شاید حرف های تازه ای برای هم داشتیم ...شاید این طوری من و تو می تونیستیم ، فضای حالت همدیگه رو بسط بدیم .....تو می تونستی من و نقد کنی .....فکر می کنم بین نقد و ایراد تفاوتی باشد ......
خط راهه های دیگری هم ممکن است ...می تونست ، خوندن این متن برای تو تلنگری باشد تا تو چیز جدیدی بیافرینی ، تو هم این مسائل را دیده ای ، تو هم می دانی ، نوجوان ۱۴ - ۱۵ ساله ی همسایه ، امکان این که آینده ی تاریکی در انتظارش باشد بیشتر است تا خوشبختی ، برایش چی کار می کنی ؟ یکی از موارد پیشگیری ، اگاهی دادن است ......
خوب ، چه چییزی در پیش روی من هست ؟
من می توانم ، تحت تاثیر حرف تو از فردا دیگه وب لاگ ننویسم و احساس ناکامی کنم !!
می تونم ، بازخورد تو رو پاک کنم و ندیده بگیرم تا روی بقیه تاثیر منفی نگذاره ....
می تونم به تو میل بزنم و از تو بخوام اگه خوشت نمی یاد ، خوب نخونی!!!! و دیگه هم باهات حرف نزنم .....
می تونم ، برم زور بزنم و در تقلا و تلاش حرف تازه ای بزنم ....گر چه بر این باورم هیچ وقت این طوری حرف تازه ای خلق نخواهد شد .....
یا همین کاری که الان کردم .....به حرفهای تو فکر می کنم و با تو وارد کنش می شوم ...... آنچه را از ذهن می گذرد را بدون سانسور برایت بگویم ....

متین شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:48 ق.ظ http://2khtaregol.blogx.info

واقعا چرا این جوری شده؟؟؟
آدم میمونه....البته سوای اون اکثریت هستن اقلیت هایی که بسیار بسیار خوب و فهمیده هستن...کاش منم بتون جزو اون اقلیت باشم...

متین جان
آن اکثریت ببد نیستند .....در دورانی زندگی می کنیم که می توانیم سبک زندگی شخصی مان را انتخاب کنیم ....و هیچ کس به سبب سبک زندگی اش بدتر و یا خوب تر نیست .....اما پحبت اینجاست که آنچه رد پیش روی ماست ،فضایی است که ما را در خود فرو می روز ....مثل گرداب ...به هر حال اگر انتخاب کردیم و همه چیز را دیدم و بعد خودمون پا تویه این فضا گذاشتیم ....مشکل نیست ...گرفتاری جایی که ناخواسته تن به انتخاب هایی دهیم ...

مهسا شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:49 ق.ظ

اول یه چیزی زهرا می دونه که تو وب لاگ داری؟

چرا اسم یوسف فرق داره؟(صخره و تعلیق)

about your web log:
It's really worth to read it every day,:)
I like it !

Human may not be able to enjoy his life ,but he can enjoy his being {hasti}, it's the nice sentence that I've heard last night from TV.
but these days our people like enjoying his life in any steps, easily without any efforts to know themselves,because money solves everything .
Making money is hard ,but spending money is easy and enjoyable, it provides your need!
why you should think about other ?
it's said that LOVE make you wise and patient, but when your needs are provided why you should be tolerate and thouthful?
Making love is easy because it means you become excited insted of enjoyment,and being excited doesn't need attempt,just ..............

so.you see everything is satisfactory! why should you think?

nobody is looking for being! Life is important!





سلام مهسا !
بالاخره اومدی .!!!
زهرا نمی دونم !
می خوای آی دی زهرا رو بده به من ، براش آف می گذارم

پیام شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:37 ق.ظ http://payamra.com

هر چی نداریم ادعا زیاد داریم و دورغ گویی ...

زمینی شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:23 ب.ظ http://www.zamini.blogsky.com

مریم جان
خوشحالم که متفاوت هستی و در حال تغییر.
از مقاله ات خوشم اومد،الان که فرصتش نیست شاید یک روزی به نوع دیگر به بحث بذارمش.
پویا و ماندنی باشی.

حامد شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:27 ب.ظ

هووووووووووع

بچه پرو شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:06 ب.ظ

آیا کالبد انسان ارزش دارد یا روح یا تفکر انسان. در قدیم می گفتند که روح انسان ارزش دارد و با ریاضت کشی جسمی سعی می کردند به شادمان روحی برسند .ولی در بعد از رنسانس انسان دارای ارزش شد یا به عبارتی کالبد انسان ارزش پیدا کرد در قدیم علم فضیلت بود و سعادت رسیدن به خدا بود. ولی بعد علم شد بدست گرفتن طبیعت و سعادت را به رفاه تعبیر کردند

تاریک خانه شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:19 ب.ظ http://darkroom.blogsky.com

عجیب حقیقت بود و تلخ و تهوع آور و نه قابل انکار.
عمق دغدغه تان عمق وجود را می لرزاند و می گریاند.
نمی دانم... اسیر کشتی طوفان زده ایم که برای زنده ماندن هر آنچه از اخلاق و انسانیت به ذخیره درش داشته ایم به بیرون پرت می کنیم تا وجود دمی بیشتر بپاید.
اما کاری که اینان کرده اند فقط آن که ناهنجاری را از درون به برون راه دادند تا اجتماع را سراسر یک سر ناهنجار سازند.
سلامت واژه ای است که با طول زیست برخی در تضاد است، پس عمرشان کوتاه باد !

آرتا شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:24 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

مریم عزیز حرف دل منو زدی!!!

بهار شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ب.ظ

مریم عزیز و نازنین....!از انتخاب باروری که انجام دادی و از بین این همه راه ها که می شد پیش بگیری ،با قدرتمندی زیاد این راهو انتخاب کردی(کنش!) واقعا ممنونم و از ته دلم می تونم بگم که جدا تاثیر گذار بود.....
مریم خوبم!...راستشو بخوای با اینکه تو از صراحت من تشکر کردی...ولی خودم حالا دیگه ازش راضی نیستم...انتقاد من واقعا خشن بود.....و با تاثیر گذاری حداقل...خیلی بهتر از این می تونستم حرفمو بیان کنم.....متاسفم!
ولی جز بیان تاسف هنوز حرفهای دیگه ای هم برای گفتن دارم...
اولا می خوام بهت بگم که دلیل اینکه همچین حرفایی زدم دقیقا چی بود:
ببین واقعیت اینه که من مدتیه واقعا خسته شدم از این همه انتقاد...از این همه داد و بیداد بی حاصل ...از این همه فحش و بد بیراه گفتن به همه کس به جز ٬٬خود٬٬ .....از اینکه هیچ کاری جز این بلد نیستیم به جز اینکه عین تماشاچی های فوتبال از دور ٬٬نظاره گر٬٬ و ٬٬بی حرکت٬٬ ،فقط و فقط بنشینیم و به اون عده ای که اون وسط دارن می دواند یا فحش بدیم یا تشویقشون کنیم....
و خودمون رو بی مسئول ترین آدم توی این میونه بدونیم و بگیم:
٬٬من بار خود را بردم و کار خود را کردم٬٬
واقعیت اینه که هممون می دونیم که اینقدر بارها هنوز برای بردن باقیه و کارها برای کردن زیاد....که اگر فقط کمی تکون بخوریم تو دریایی از کارهای نکرده غرق می شیم.....و این کارو نمی کنیم.....
وقتی نوشته ی تو رو خوندم دلم خواست که بهت بگم احساس می کنم دیگه شدنی تو دشنام دادن به تاریکی نمی بینم....
با اینکه به قول خودت اولین مرحله ی شدن ٬٬آگاهیه٬٬ اما فکر
می کنم مدت هاست این مرحله رو به اشکال گوناگون پشت سر گذاشتیم.....
فکر نمی کنی خیلی وقته داریم می گیم ٬٬چرا؟!٬٬
فکر نمی کنی از بس که پرسیدیم چرا از پرداختن به ٬٬چگونه٬٬ ها باز موندیم؟...
چند نفر رو می شناسی اطراف خودت که دنبال روشن کردن یه شمع کوچیک ...یه راهگشایی، یه حرکت ثمر بخش...و ایجاد یک نور امید تو دل خودشون و دیگران باشن؟....
و حالا تعداد این آدم ها رو مقایسه کن با تعداد آدم هایی که جز انتقاد منفی به همه جا و همه کسو همه چیز کار دیگه ای بلد نیستن...
با تعداد متن هایی که توی وبلاگا فقط به گفتن متلک به همه ی عناصر حکومتی تکرار مکررات٬٬ این بد است٬ و ٬٬آن افتضاح است٬٬ و ٬٬فلان فاجعه است٬٬و...... می پردازن..... ؟!..
مریم دلیل تکراری بودن این نوشته ی من و تو هم فضا بودن من و تو نیست...من عین همین جملات رو بارها تو خیلی از وبلاگای دیگه خوندم که نویسنده هاشون رو حتی دورادور هم نمی شناختم!
راستی واقعا خودمون اینها رو نمی دونیم؟....
باید یعنی باز هم گفت؟....ده ها بار؟...صدها بار؟...هزاران بار؟؟؟؟؟..........بس نیست؟
قضاوت در این رابطه رو به خودت واگذار می کنم...
موضوع دیگه حرفی بود که زدی تو گفتی:
٬٬انتظارات از دیگران هر چه که باشد مانع از تجربه ی دیگری است٬٬
از این جمله واقعا لذت بردم و ازش خیلی استفاده کردم
آره قبول دارم ...حقی که من دارم فقط بازخورد دادنه ولی جملات من کاملا به یک انتظار دگم و غیر قابل انعطاف شبیه بود.....چیزی که به جای افزایش فضای رشد...بیشتر باعث کاهش اون میشه....قبول دارم و به خاطرش ازت معذرت می خوام!
حرف دیگه ای که زدی راجع به این بود که وبلاگ برای تو فضایی برای تایید گرفتن از دیگری و برآورده شدن انتظارات نیست...
این رو راستش قبول ندارم....چرا که تو جملات دیگه خودت این گفته رو نقض کردی و تازه من فکر می کنم اگه برات این قضیه اهمیت نداشت....مثل من به جای وبلاگ زدن و شریک کردن دیگری ها تو دغدغه های روز مره ات، برای شدن و ریختن و خالی کردن خودت به دنیای بیرون و برای اینکه بتونی خودت رو بهتر ببینی از دفتر خاطرات استفاده می کردی.....
فکر نمی کنم این تبیین واقع بینانه و درستی از وضعیت موجود باشه!...دیگری بیشتر از اونچه تصور می شه کرد تو بودن و چگونه بودن ما نقش داره....
و آخرین چیزی که می خوام بگم بازم یکی از حرفای خودته در ارتباط با نحوه ی اداره کردن این وبلاگ...
خیلی خوب می تونم درکت کنم و بفهمم که این جور نوشتن و بودنی که توصیف کردی خیلی دوست داشتنی تره.. راستشو بخوای منم از این بودن تو بیشتر لذت می برم ...
بودن تجربه گرا.....!
و نوشتن دغدغه ها عینا همون طوری که هست و
٬٬زندگی٬٬...
قول می دم که از این به بعد تو این همزیستی مجازی جور بهتر و موثر تری حضور داشته باشم.... جوری که جلوی ٬٬شدن٬٬ آزادانه رو نگیره و اکسیژن بیشتری تولید کنه...
از کنش با تو واقعا لذت بردم...نفس عمیقی کشیدم و
٬٬تغییر کردم٬٬.....

خانه آبی یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:36 ق.ظ http://khaneheabi.persianblog.com/

سلام در مورد نوشته ات با تو موافقم ولی الان حال بحث ندارم ...راستی این بابا( اشپیتز ) در مورد افسردگی اتکایی وراجی کرده بود ...کوه حال دادا !...

اشپیتز ! هی گفتم یه چییز تو میه های کودک و دلبستگی بود ......مرسی !!
واقعا ، کوه خوب بود ....زود باش امتحان فوق رو بده .....باز هم بریم .....

دیوانه یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:59 ق.ظ http://divane.blogsky.com

می فهمم وای چه باید کر یا چه می شود کرد .
آنها مشکلی ندارند ما هستیم که معلقیم میان این و آن
ما هستیم که نمی دانیم کدام درست یا تا کجا درست است . ما هم جوانیم شور و نشاط جوانی می خواهیم و از انطرف اخلاق
ما هستیم که میان این و ان در تلاطم هستیم و کیج و منگ و مبهوت و درمانده که چه باید بکینم چه درست است .
میان زمین و اسمان

سارا یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:47 ق.ظ http://dailynotes.blogsky.com

همه ما مشکلات رو می بینیم و بسرعت می فهمیم چه به سر ما خواهد آمد اما آیا درصدد حل آنها هم هستیم؟
آیا واقعا برای حل آنها اقدام می کنیم؟
آیا برای تغییر دادن این وصعیت تلاشی می کنی؟

حباب کوچک یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:07 ق.ظ http://leilymadani.blogsky.com

نمی دونم خدا رو شکر کنم که مال این نسلی که تو داری ازش حرف می زنی نیستم یا بگم حیف. فکر می کنم هفت هشت سال از تو بزرگتر باشم. ولی کمتر از مامانم که از نسل من متعجب می شد متعجب نیستم. این همه بی اعتنا به هر اصل اخلاقی، این همه طغیانگر و این همه کشش به سمت ویرانی. این همه فکر نکردن. این همه دم غنیمت بودن و این همه از خوندن و فهمیدن و لذت های روحی فراری بودن. من اعتراف می کنم که نمی تونم درکشون کنم. و اگه نمی تونم پس راه حلی هم نمی تونم بدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد