من و تو و قصه ی شدن!

چه قدر دلم برای تو و حضور سبز و پویایت تنگ شده بود . پیشترها که گه گاه بی خبر و ناگهانی می رفتی ، من هم از رفتن باز می ماندم ...
اما ، این بار که نبودی ، اتفاقهای دیگری افتاد که همچنان .......این روزها هر لحظه اش سرآغاز قصه ی تازه ای است که نمی دانم پایانش را ... بارها و بارها به ته دره ی دلهره ها سقوط کردم و گمان بردم که دیگر لحظه ی پایان است ...اما به ناگاه به فراز قله های شادی پروازم دادند ... این روزها فاصله ی دلهره ها و شادیها از تار مویی نازک تر است و انگار این خود زندگی است ... رفتن و رفتن ، عبور کردن و جاری شدن ........