…
شبهای بسیاری را با خیال حضورش به صبح رسانده ام و کالسکه ی زرین خوشختی هرگز نیامد …بسیاری آمدند و رفتند با همان اسب سفید که گمان می بردم ناجی باشند اما نبودند و حاصل این عشق ها ، کالبدی پژمرده است…. چه قدر از آمدن و رفتن آدمهای رنگارنگ خسته ام …. هیچ کس مرا سرشار از من نکرد …من از من تهی شده ….. شب از نیمه گذشته و ذهن نشخوارگرم همچنان در حال گفتگو با خویش است …. همیشه خواب از من گریزان بوده و با این همه ، عمری است که روزگار را در خواب گذرانده ام تا او را ببینم که با تاجی زرین و قلبی نقره ای شتابان به سویم می آمد اما فقط به قدر عمر یک رویا با من بود …………
من به آمدن صبح ایمان دارم!
من افسانه ام ؟ منو خوب نگاه کن .. من افسانه ام ؟
شاید تو افسانه نباشی اما من سیندرلا نیستم!
ادامه نمایش هم خیلی خوب پیش رفت. می خوام به یه عنصری توی این نوشته ات (و احتمالا بقیه نوشته هات) اشاره کنم. منظورم عنصر رنگه. تو توی این نمایش با بکاربردن عناصر رنگ دار ٬ یه تصویر رنگی برای مخاطب بوجود میاری که اتفاقا این رنگارنگی با مضمون نوشته ات که همون رنگارنگی دنیای رویا و خیاله خیلی هماهنگه و اینجا قالب و سبک کاملا در خدمت مفهومه. جاهایی که توش عنصر رنگ وجود داره رو اشاره می کنم. کالسکه زرین خوشبختی ٬ اسب سفید ٬ آدمهای رنگارنگ ٬ تاجی زرین ٬ قلبی نقره ای ٬ شب سیاه و کلا عناصر شب و روز که تلویحا رنگ رو با خودشون دارن. رنگ یک ابزار قوی برای ساختن تصویرهای قویه و در ضمن وقتی این رنگ آمیزی بصورت پنهان و در لایه زیرین متن انجام می گیره اثر گذاری بیشتری داره. یعنی اینکه مستقیما به رنگها اشاره نشه و در عوض رنگها تنها تداعی بشن.
دریا هم که باشی اسیر دست زمینی .............
شاید مرده باشد ...ولی ....!
ولی چی ؟؟ادامه اش رو هم بگو ...
شاید .. اما اگه این شاید ها را هم نداشته باشیم چیکار کنیم ؟
شاید نه حتما !!اگر این شایدها نباشه خودمون دست به کار می شیم ... بی انتظار ناجی ...
بعضی وقتا ممکنه افسانه ها به واقعیت تبدیل بشن !