تکه چوب بی سرو پا از تقدیر گریخت ، دست به انتخابی زد بس خطیر ؛ تولد . دوان دوان ، جست و گریخت تا دم در خانه ی خالق . تق و تق کوبه ی در رو کوبید . پیرمرد مهربان در را گشود و تکه چوب در آغوشش کشید . پیرمرد بهت زده ، مهمان ناخوانده را به کلبه ی محقر خویش فراخواند و شروع کرد به آُفرینش .. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت عروسک چوبی متولد شد با عشق و امید . امید به آنکه فرزند خلفش شکرگزار باشد و در روزهای ناتوانی عصای پیری اش . همه چیزش را در راه تحصیل او فدا کرد تا شاهد کامیابیهایی باشد که خود از آن ناکام مانده بود . اما ، برای عروسک مدرسه جهنم را تداع می کرد . پینوکیو با دلی مهربان اما کله ای پوک به دنبال بهشت برین از راه به در شد و ترک کاشانه کرد . درست مثل بزرگترها ، از این شهر به آن شهر سرگردان می دوید به دنبال آروزی شکلاتی خویش ؛ شهری از شکلات که طعم لحظه های شیرینش دل را می زد .از میان دشتهای فراخ و تپه های کوتاه عبور کرد تا بسرانجام به دروازه ی شهر شکلاتی رسید . صدای هلهله و شادی عقل از دل می ربود . دیگر سر از پا نمی شناخت ، فریاد کنان وارد هیاهوی رنگهای بی خیالی شد .
ادامه دارد
کاش از همه چیزها به این خوبی نتیجه گیری کنیم بیا اون ورا
ببینم منظور از «شدن» همون «شدن» خودمونه؟
یا یه چیز دیگهاس؟
سلام
نمی دونم اینا رو خودت نوشتی یا نه هر چند خورشیدیا ازشون بعید نیست ناتورالیست بازی !
شوخی کردم .موافقم که طبیعت این اولین معلم بشر داره جایگاه خودشو از دست میده . انگار همه ما داریم دنبال بهشت گمشده خودمون میگردیم و هیچوقت هم پیداش نمیکنیم .
چون هر کدوم یه انتظار متفاوت ازش داریم
صورتت خوبه ؟
پایان نامه چی شد ؟
ای کاش پایان همه چیز هم با عشق توام باشد
انسان دشواری وظیفه است.
مطمئنی تکه چوب خودش انتخاب کرد. بعضی وقتها جوکهای قشنگی می نویسی...
عشق بزرگ ترین استثناست .
چقدر قشنگ!