من چهل ساله شدم

بیست سال پیش ، آن زمان که دنیای بزرگسالان را فتح کردم ،  سودای جنگ داشتم با سرنوشت خویش . جهان میدان مبارزه بود و سرنوشت حریفی قدر . سالها گذشت و من یک سر مبارزه کردم با هر آنچه پیش آمد . چه جنایتها که نکردم و چه شکنجه ها که بر خویش روا نکردم تا بگویم نمی خواهم این طور باشد . گمان می کردم که باید جنگید که هیچ چیز خوشایند من نیست که اگر باشد ساده ام و کودن و انگار کودن نژادی پست تر از انسان بود .....
 
قطار نق نق کنان از پیچ و خمها می گذشت .... از سفری طولانی باز می گشتم .... در راه به همه چیز اندیشیده بودم ... به سالهای رفته و سالهایی که هنوز نیامده بودند .... به هندسه ی بی منطق کودکی ، به دنیای بی شرط و شروط ممکن ها ......به بیست سال پیش ، سالهای مبارزه برای مبارزه ....... به سالهای دور آینده .....نزدیک خط پایان که از پی عمری مبارزه ، خسته و تنها  بر اوج موفقیتها  به دنبال تکیه گاهی می گردم و هیچ نمی یابم ....  به دنیایی تنگ و نمور که دوستش ندارم چرا که  ناتمام مانده ام ..... 
غرق در افکار خویش بودم که ناگهان فریادی در گوشم پیچید .... < مرا به خویش بازگردان > سرم را با ترس به سمت صدا بازگرداندم ..... نگاهش بی حالت بود و صورتش رنگ پریده .... نمی توانستم نگاه از چشمانش بردارم .... این چهره را می شناختم .... 

قطار
هم خسته بود مثل من اما.... از رفتن باز نمی ایستاد .... <هنوز فرصت هست > ..... صدایش هم می شناختم .... با خویش زمزمه کردم ..... برای چه ؟؟؟ ..... فریاد زد < این پرسش ها را از خود دور کن > < زندگی کن برای زندگی > ...... باز هم با صدایی چون نجوا  پاسخش دادم :از همین رو رنج سفر به گذشته ها را بر خویش هموار کرده ام و اکنون بی حاصل به آینده سفر می کنم تا شاید ...... < مبارزه را رها کن > ...... < سرنوشتت را دوست بدار >  ........ انگار از دنیایی بی زمان و لامکان می آمد ..... دور بود اما آشنا ....

قطار به ایستگاه بازگشت ابدی رسیده بود ..... پیاده شدم در همین جا و  در آسمانی کبود بادباک من  در پی سرنوشت سرخوشانه بازی می کرد به روی ابرها ..... دیگر از طوفان نمی ترسید .... طوفان هم یار سرنوشت بود .....