از تکلیف خوشم نمی اومد . از هر چیزی که بوی اجبار می داد . پیک شادی هم از آن تکالیف اجباری ناخوشایند بود . با این همه از لحظه ای که پیک به دستم می رسید ، نگران انجامش بودم . از همان لحظه ای که پیک را می گرفتم ، هنوز به خونه نرسیده ، شروع می کردم به نوشتن و همون روز تموم می شد . و انگار باری را بر زمین می گذاشتم . از تمام ۱۳ روز هم ، بهترین و لذت بخش ترین روز ، همان اول فروردین بود . همه ی روز رو لحظه شماری می کردم تا مامان بگه ، مریم زود باش ، می خواهیم بریم پیش عزیز و آقاجون . اون لحظه من رویه سقف دنیا بودم . عید دیدنی خونه ی مادربزرگ برای من چند روز طول می کشید . ییلاق من اونجا بود . هر چه اصرار می کردم دوچرخه ام رو هم ببرم ، مامان می گفت دوچرخه مال تابستوناست و من هنوز هم که هنوزه منطق این جمله رو نمی فهمم !! به هر حال، مامان نمی دونست قلمدوش آقاجون شدن خیلی کیفش بیشتر از دوچرخه است . اون بالا ،تو آسمونا ، دنبال رنگین کمون .......عجیب دوران خوشی بود . طعم یاد شیرینی ها و شکلاتهایش هنوز هم دل را می زند ...... با این همه ، وقتی تعطیلات به پایان می رسید ، شوق مدرسه را داشتم . روپوش ام تمیز و اتو کرده بود و کیفم را همان روز اول ، قبل از این که به خانه ی مادر بزرگ بروم ، آماده کرده بودم . همه چیز آغاز و پایانی خوشایند داشت . اما ..... در این روزهای خاکستری پدربزرگ نیست ... من هم دوچرخه ای ندارم . هیچ کس م ر ی م را قلمدوش نمی کند . ییلاقی ندارم تا دمی را بیاسایم و آرامش خونه ی مادربزرگ را تنها در خاطره ها می جویم ... بی پروا به ظرف شکلات حمله نمی کنم ، مبادا چاق شوم . پیک شادی بیست صفحه ای هم سالهاست که به پایان رسیده ، نگرانی آن روزها هم جایش را به بی خیالی امروز داده و سنگینی این کتابهای قطور را هم حس نمی کنم . شوقی برای آغاز ندارم و پایانش را دوست نمی دارم . با این همه ...... به کوه رفتم . دلتنگی هایم را به باد سپردم و باران زنگار دلم را زدود . پس از سالها ، آرامش از دست رفته ام ، بهترین عیدی خونه ی مادربزرگ ، را از کوه باز گرفتم و خاطره های صورتی رنگ در شکوفه های بهاری حیاتی دوباره گرفتند . شاید ....... در این روزها ، آن روزها تولدی دوباره یابند .... شاید این تردیدها و شدن ها نوید شکفتن مریمی سپید باشد .... و شاید تو قابله ی مریم باشی ......و هر پایانی را آغازی دیگر باشد ........ |