قصه های خنگول و منگول
اولی فکر می کنه دومی دوستش داره ، اولی دوست داره دوست داشته بشه ، وقتی به دوست داشته شدن فکر می کنه ، دلش قیلی ویلی می ره ، اولی دومی رو دوست داره ، چون فکر می کنه دومی دوستش داره !!!
دومی ، اولی رو دوست داره چون فکر می کنه اولی دوستش داره ، اون عاشق دوست داشته شدنه ،
........
بی نهایت لحظه ی بعد
اولی ، دومی رو دوست داره ، براش مهم نیست دومی دوستش داشته باشه یا نه ، اون دوست داره ،دوست داشته باشه !!
دومی ، اولی رو دوست داره ، اصلا هم فرقی نمی کنه اولی دوستش داره یا نه ،....

اولی و دومی همدیگر رو دوست دارن ..... دوست دارن دوست داشته باشن ، و البته گاهی هم دوست دارن دوست داشته بشن !!!*
 
درهیاهوی سرانگشتان نوازشت جنبیدم
و در ابر چشمانت خفتم
تو بشارت میلاد و مرگی
در سکون امکان محض وجود
 
اقتباسی از کتاب نانوشته ی  <قصه های خنگول و منگول> بخش دوم <میلاد و مرگ  در هیاهوی نگاه > نوشته ی خنگولی و منگولی