امروز رفتیم غار یخ مراد . غاری نه چندان صعب العبور با بستری یخی ….سرد و تاریک …. همه چیز شاید به گوری می ماند …..از هر پیچی که می گذری ، شدنی را تجربه می کنی ….. در یک لحظه از گروه جا می مانی ….چراغ قوه ات خاموش می شود و تو می مانی ……هیچ نمی توانی کنی ، اندکی بی هیچ روشنی سینه خیز به پیش می روی ….اما ، سنگهای یخی امان نمی دهند ….می نشینی بر جایی که نمی دانی کجاست ….شال گردن پشمی ات را به هم می زنی تا شاید جرقه ای ، کور سویی بیابی…..کافی نیست …..می خواهی شعری بخوانی …اما انگار ذهن هم منجمد شده …..…تقلا بیهوده است ….تن به تاریکی می دهی …... سکوت لب می گشاید و تو خاموش می شوی …..
در هزار توی تاریکی من همسفر تنهایی خویش شدم سکوت بود و سکوت و صدای قطره ها از دیوار سکوت عبور می کردند و هیچ جیز ، هیچ چیز سکوت را نمی شکست حتی صدای ترنم تو !! تاریکی بود و تاریکی و رقص سایه های اوهام بر دیوار های سنگی سایه هایی مملو از ابهام و در این ابهام من بودم و هزار من دیگر تو بودی و نشخوار یاد تو و تنها در یک لحظه من بودم و تو نبودی ، تو بودی و من نبودم زمان در قندیلهای یخی منجمد شد هیاهوی درون به آرامشی ابدی پیوست و سرانجام ،سایه ها رنگ باختند نور بود و نور سکوت بود و سکوت و من در خویش زاده شدم به هیات ما !
این که نوشتم شعر نیست ، فقط یه .........
|