من و چهارشنبه
 ساعت 12:20 ، میدان توپخانه
هوا خیلی کثیفه . سوز باد با قطره اشک تو چشمام داره می جنگه . می خواد ثابت کنه زمستون نزدیکه . بالاخره هم موفق می شه. . دیرم شده . پس تاکسی …
-
سپه ، چهارراه سپه ….
نخیر امروز ، از اون روزاست …..یه پسره ، پشت سرم  هی داره وزوز می کنه …..بابا من دوست نمی خوام ……راستی شاید هم بخوام ……اما نه ، نمی خوام ……خل شدم ، دیرم شده ، ….آها یه تاکسی ….این راننده ی کچل اصلا جایی جز سپه نمی تونه بره ….

ساعت 12:26 ، داخل تاکسی
بالاخره ، سوار شدم .. …..یه آقای خپلو هم با من سوار شد …..یا من خیلی کوچیکم یا این خیلی قامبالو……
مسافر خپلو : نیگاش کن ، 17 ..18 سالش بیشتر نیست ( منو می گه؟؟ !!)معتاده ( چی می گه ، من کجا قیافم شبیه معتاداست ) ….
راننده : کی آقا ؟
مسافر : این پسره دیگه ( همون پسره ، خوب شدم باهاش دوست نشدم !! ) …گیج می زنه …..بیچاره یه عمر خودشو بدبخت کرد …..
راننده : تقصیر خودشه آقا …می خواست نکنه …..
مسافر : تقصیر اونایی که اینو به این روز انداختند ….جامعه فاسده …..
راننده : درسته اما خود آدم هم مهمه …
مسافر : آدم ، آدم است دیگه …بالاخره یه جا پاش می لغزه ….یکی پول …یکی مواد …..هزارتا چیزه دیگه …
راننده : بله …
مسافر : چه قدر خدا به آدم و حوا گفت بابا از این سیب نخورین …چی شد آخرش …
راننده : والله من قصه اش درست نمی دونم ، بالاخره خورد ؟ ( ای بابا این دیگه کیه ….؟؟)
مسافر : ب________له آقا ، خورد و گرفتارشد …..جامعه فساده …
در همین احوال راننده ترمز شدیدی کرد ، دو تا بچه با صورتی سیاه و لباسی ژنده ، پریدند جلویه ماشین …….
مسافر : ایناها….جامعه خیلی خرابه …مملکت به چه روزی افتاده ……

ساعت ۱۲:۳۱ ، میدان حسن آباد 
مسافر پیدا شد …
 
(ادامه دارد )