رویای تولد و تولد رویا در ابهام

انگار خواب نبود ....احساس وحشتش  واقعی تر از آن بود که رویا باشد اما انگار توهمی بود در بیداری ....ولی با این حال  تمام بیداری رویایی بود در برابر این واقعیت دهشتناک ....تا چشم کار می کرد ، مه بود و تاریکی ، پشت سرش در هاله ای از ابهام فرو رفته بود  و در پیش رو هیچ بود و هیچ ....اما اندک نوری کافی بود تا گم نشود ،حتی شاید هم گم شده بود ... هر چه سر بر می گرداند تا مسیر رفته را باز بیند ، نمی توانست ....هر چه بیشتر خیره می شد تا شاید لنگرگاهی در دور دست بیابد ، همین اینجا و اکنون را نیز از دست می داد ...تقلا یبهوده بود ....هر چه بیشتر دست و پا می زد ، بیشتر فرو می رفت... صداهایی مبهم و غریب فضای وحشت را دهشتناک تر می کرد ....این همه وحشت در بیداری غیر ممکن بود ...نبرد مرگ و زندگی ....حتما خواب می دید اما .....چشمهایش را ...، هنوز هوا تاریک بود .... چشمهایش را بست و به خواب رفت .....

آهسته پرده را کنار زد  . خورشید در نیمه ی آسمان می درخشید ...صدای باد در لا به لای برگهای تازه و پرطراوت می پیجید و نوای سرخوشانه اش شوق زندگی را بیدار می کرد ...با دیدن این همه تازگی رخوت از وجودش رخت بست ، پنجره را باز کرد ....
باد شدیدتر شد و آسمان تیره تر ....رگبار شروع به باریدن کرد ....صورتش از شوق تولدی دوباره خیس شد ....دوان دوان بی هیچ پوششی به زیر باران رفت ....خود را به دست باد و باران سپرد ...بی هیچ تقلایی و کوششی ....به دنبال لنگرگاهی نبود  .....شناور بر دریای زندگی ....نه میلی به دیدن گذشته داشت و نه ترسی از آینده ...بی هیچ  کوششی برای بازآفرینی گذشته در آینده ، بر اینجا و اکنون سوار بود .....گرچه گاه و بیگاه طعمه ی امواج کوچک و بزرگ می شد اما هر بار که از این تلاطم جان سالم به در می برد....موج سواری تواناتر بود ...باران همچنان می وزید...
چشمهایش را باز کرد ...این همه در خواب بود؟! ...دلپذیر تر از آن بود که رویا باشد و شاید ........