بختکی بر جان من افتاده!
می گویند ؛اگر می خواهی یک روز شاد باشی به گردش برو ................اگر می خواهی یک ماه شاد باشی ازدواج کن ...........اگر می خواهی یک سال شاد باشی منتظر ارثی کلان باش..........اگر می خواهی یک عمر شاد باشی شغلت را دوست بدار و با علاقه آن را انتخاب کن !!!! .............................مدتی طولانی است نمی نویسم ، نه فقط در اینجا ،در جاهای دیگری هم که باید می نوشتم هم ........یک ماه و نیم پیش که تدریس در دبیرستان بهم پیشنهاد شد ، خیلی خوشحال شدم . احساس می کردم شاید این همان کاری باشد که دوستش دارم و درآمدش هم شاید بد نباشد ، اما .....حالا ، دوستش ندارم ، شاید همان روان شناس و مشاور بی مصرف می بودم بهتر از معلمی بود ، اگر چه با همه ی علاقه ام به دانش روان شناسی ، به روان شناسی هم اعتقاد چندانی ندارم و حالا من ماندم با کاری که به ناچار تا خرداد ماه گریبانم را گرفته ، نه کار برایم جذابیتی دارد و نه حقوقش آن قدر دندان گیر است که نبود علاقه را جبران کند . از اینها که بگذریم ، همین بس که فرصت نوشتن را ازم گرفته و شاید همین باشد که این چنین آزارم می دهد . این لوح سفید تنها دلخوشی من است ....همان که می توان در او بی پروا به خویشتن نزدیکترین بود و از دل نوشت ، حتی اگر بر دل ننشیند !!.......به هر حال ، من اینجا هستم ، با این ولنگاری بدخیم .......