در ادامه … .فریاد زدم …. ادامه بده … چاره چیست ؟ …. هنوز فاصله ام زیاد بود و خوب نمی دیدمش اما شنیدم که گفت : چاره را خود می دانی …. همین طور که می دویدم … بلند بلند تکرار می کردم من می دانم !!، من می دانم !!… دستی را بر شانه ام احساس کردم که آرام می گفت : آبه کجا چنین شتابان ..آهسته تر ..کافی است تا هم گام من باشی … نیازی به عجله نیست …. نگاهش کردم به آرامی گفتم : فقط کافی است هم گام تو باشم …..هم گام تو ….. به لبخندی پاسخم داد و گفت : بگو و همیشه به خاطرش بسپار که گذر عمر پرشتاب نیست این تویی که … حرفش را قطع کردم و گفتم …. رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود |