در ادامه
.فریاد زدم . ادامه بده چاره چیست ؟ . هنوز فاصله ام زیاد بود و خوب نمی دیدمش اما شنیدم که گفت : چاره را خود می دانی . همین طور که می دویدم بلند بلند تکرار می کردم من می دانم !!، من می دانم !!
دستی را بر شانه ام احساس کردم که آرام می گفت : آبه کجا چنین شتابان ..آهسته تر ..کافی است تا هم گام من باشی نیازی به عجله نیست . نگاهش کردم به آرامی گفتم : فقط کافی است هم گام تو باشم ..هم گام تو .. به لبخندی پاسخم داد و گفت : بگو و همیشه به خاطرش بسپار که گذر عمر پرشتاب نیست این تویی که حرفش را قطع کردم و گفتم .
       رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
                                                رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود