بی توجه به من به پیش می رود ، گر چه گاهی از او جلوتر رفته ام اما اکثر اوقات سرعتش بیشتر از من بوده …. گاهی فرسنگها با هم فاصله داشتیم و گاهی فقط یک گام …. آن هنگام هم که از او پیشی می گرفتم نمی دانم چه می شد که ناگاه می ایستادم تا او مثل نسیم آهسته و بی صدا عبور کند … ازش می پرسم خسته نمی شوی از این گذر پرشتاب و مثل همیشه پاسخ می دهد ، تویی که آهسته می روی و من را نمی بینی ، تویی که گمان می کنی پایان خط بی نهایت است و به راه رفته نمی اندیشی ، من نه آهسته می روم و نه تند ، سرعتی ثابت و یکنواخت دارم …. می ایستم تا اندکی تامل کنم …چیزی زیر لب می گوید و عبور می کند … به گمانم می خواست بگوید باز که ایستادی …. و مثل همیشه حق با او بود …. می دوم تا در راه ادامه دهیم ، گر چه او هرگز نمی ایستد و من ناگزیر باید به دنبالش بدوم… ادامه دارد |