در لحظه هایم چیزی کم است .... نگاه سرگشته و بی تابم از روی همه چیز عبور می کند ؛ فکر کنم بیشتر از ۵۰ سال ندارد ، با دستهایی پینه بسته و ناتوان دنده را جا به جا می کند اما انگار ماشینش هم حال رفتن ندارد ،،،،تنگ هم نشسته اند ، اما تا چند روز دیگر ورق برخواهد گشت ؟،،، داشتم چی می گفتم .......آهان .. چی ؟ یادم نیست ؟ .... از خودم می پرسم ، این دیوارهای شیشه ای تا کجا امتداد دارد ؟.. نگاهم از آسمان به زمین می لغزد .... در کنار من راه می رود ، انگار دستهایم را می فشارد ؟ خیره به چشمانم می نگرد و در سکوت می پرسد :کجایی ؟ حواست کجاست ؟ ....با صدای بلندتر می گویم :برهوت هم عالمی است ...... از کنار کتابفروشی ها عبور می کنم ، قرار بود کتابی بخرم برای پدر اما یادم نیست اسمش را ..... خیلی چیزها را به خاطر ندارم .... سرم را می چرخانم و چیزی را می جویم که نمی دانم چیست ؟ ..... چه قدر خوب است صدای زنگ ساعت ، دست کم کپسولها را فراموش نمی کنم و گذر پرشتاب زمان را .... چند ساعتی گذشته و هنوز دو صفحه بیشتر نخوانده ام .... من می خندم ، او هم می خندد با نگاهی جستجوگر و پرسشگر .... روزی چند بار خیره نگاهش می کنم و با این همه ، معنای این نگاه و خنده ها را نمی دانم هنوز ..... - ممرررریییییمممممممم - من اینجا هستم ..... در فاصله ی هیچ .... ( تنگ در آغوشم گرفته و به نجوا می گوید ): نمی بینی ام ؟ یک ساعته اینجا نشستم و هر چی می گم ، انگار ...... چیزی شده مریم ؟ یا همون مشکل همیشگی ؟ ( در فاصله ی هیچ ، نگاهش می کنم و فقط سرم را تکان می دهم .... و او می داند که مشکل سرگشتگی همیشگی ست ... جدایی از اکنون و سفر به ناکجاآباد خیال ..... و باز می اندیشم به او که صبور است و بردبار .... به لحظه هایی می اندیشم که او در کنار من بوده و من حاضر غایب بودم ... او حرف می زد و من به جای شنیدن ، می اندیشیدم که .....) -ممممرررررررییییییمممممممم |