دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد . آروم به صورتم نزدیک شد . اما ، من هنوز وحشت داشتم .. با شتاب صورتم رو کشیدم عقب از درد به خودم پیچیدم .سرم محکم خورد به میله های تخت بالش از اشک خیس شده و چند قطره خون روی بالش خوشحالم کرد !!، شاید مرگ در همین نزدیکی بود …… یه کمی سرم رو چرخوندم و چشمام رو باز و بسته کرده ام انگار ضربه اونقدرها هم جدی نبود .. ..
مثل همیشه داشت نعره می زد . دلم می خواست من هم داد بزنم . دلم می خواست من هم مثل اون شیشه های الکل رو سر بکشم
تا کی به دنبال معجزه باشم . من که می دونم آرزوهایم بر باد رفته ... پس چرا ؟؟؟ شاید من هم به درد کشیدن معتادم .. شاید من هم به تحقیر کردن و تحقیر شدن عادت کرده ام .می دانم که عشق بشکسته ی ما دوباره شکوفه نخواهد داد ولی انگار هنوز به او معتادم به سوزین زرینی که هر روز عشقی احمقانه را در شریان هایم می کارد می دانم که باید ترکش کنم . اما ..
ادامه داره ؟