او می گوید یک هفته شد (هفته را چهار روز می پندارد) و دوباره می گوید دلم تنگ است دیگر باید چیزی گفت ... می گویم ؛من هم دلم تنگ شده اما .... ( دل تنگیمان بندی است که مرا می فشارد ) ( و من از بی تابی دل می هراسم) می گوید : دیدار کی ؟ کجا ؟ نمی گویم :دیدار به قیامت - منتظرم نمی گویم :انتظاری عبث است .. دستانش را به سویم می گشاید سکوت ژرف را می شکند:دوستت دارم (سکوت باز می گردد،آهسته و عمیق) نمی گویم :دوستت دارم و عشق تو مرا از بستر رخوتناک مرگ روزمره می رهاند دستانش تنها و بی پاسخ معلق می مانند و سکوت همچنان حضور دارد ................ |