شبهای بسیاری را با خیال حضورش به صبح رسانده ام و کالسکه ی زرین خوشختی هرگز نیامد بسیاری آمدند و رفتند با همان اسب سفید که گمان می بردم ناجی باشند اما نبودند و حاصل این عشق ها ، کالبدی پژمرده است. چه قدر از آمدن و رفتن آدمهای رنگارنگ خسته ام . هیچ کس مرا سرشار از من نکرد من از من تهی شده .. شب از نیمه گذشته و ذهن نشخوارگرم همچنان در حال گفتگو با خویش است . همیشه خواب از من گریزان بوده و با این همه ، عمری است که روزگار را در خواب گذرانده ام تا او را ببینم که با تاجی زرین و قلبی نقره ای شتابان به سویم می آمد اما فقط به قدر عمر یک رویا با من بود …………
این شب سیاه طولانی را انگار که صبحی نیستو سرمای هوا را پایانی می خواستم آن قدر بیدار بنشینم که یک بار و شاید هم برای اولین و آخرین بار به گاه بیداری رویایم را ببینم . اما،از پس سالها ، انتظارم را پاسخی نگفته .دیگر امیدی به آمدنش ندارم شاید قرنهاست که در گور خفته شاید که ناجی مرده است و سیندرلا افسانه ای بیش نیست .