سردم است اینجا .سرمای هوا مغز استخوان را می سوزاند...هوهوی باد و خش خش برگها سکوت شب تاریک را می شکنند...در این شب بی مهتاب ،چشمانم هیچ نمی بیند جز سیاهی... کالبد تهی از منم کرخت و بیحس در گوشه ی این ناکجاآباد افتاده است ...در رگهایم نه زندگی که مرگ جاری است ... مدتهاست که خورشید و ماه از قلمروی من هجرت کرده اند ...سالهاست که منتظرش  هستم ...تا این تهیای درونم را سرشار کند ...شاید خورشید را با خود بیاورد و نور را ... شاید روزی بیاید ،رنگ بردارد و روی تنهایی من نقشه ی مرغی بکشد ...آیا ناجی خواهد آمد ؟