عشق ژپتو

تکه چوب بی سرو پا از تقدیر گریخت ، دست به انتخابی زد بس خطیر ؛ تولد . دوان دوان ، جست و گریخت تا دم در خانه ی خالق . تق و تق کوبه ی در رو کوبید . پیرمرد مهربان در را گشود و تکه چوب در آغوشش کشید . پیرمرد بهت زده ، مهمان ناخوانده را به کلبه ی محقر خویش فراخواند و شروع کرد به آُفرینش .. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت عروسک چوبی متولد شد با عشق و امید . امید به آنکه فرزند خلفش شکرگزار باشد و در روزهای ناتوانی عصای پیری اش . همه چیزش را در راه تحصیل او فدا کرد تا شاهد کامیابیهایی باشد که خود از آن ناکام مانده بود . اما ، برای عروسک مدرسه جهنم را تداع می کرد  . پینوکیو با دلی مهربان اما کله ای پوک به دنبال بهشت برین از راه به در شد و ترک کاشانه کرد . درست مثل بزرگترها ، از این شهر به آن شهر سرگردان می دوید به دنبال آروزی شکلاتی خویش ؛ شهری از شکلات که طعم لحظه های شیرینش دل را می زد .از میان دشتهای فراخ و تپه های کوتاه عبور کرد تا بسرانجام به دروازه ی شهر شکلاتی رسید . صدای هلهله و شادی عقل از دل می ربود . دیگر سر از پا نمی شناخت ، فریاد کنان وارد هیاهوی رنگهای بی خیالی شد .
ادامه دارد