در ادامه
پسرک بزرگتر شد . هر روز صبح ساعتها جلوی آینه به مدل ریش و مویش ور می رفت ، اما ظهر که به خانه می آمد ، دکمه های پیرهنش پاره و صورتش زخمی بود . با دار و دسته اش در محل ، به علی کوره معروف بودند چرا که با تلنگری از کوره در می رفت و سر و صدا راه می انداخت . تنها زبانش ، دعوا و خشونت بود .
روزها از پی هم عبور کردند ، چینهای صورت مادر حکایت از روزگار پیری داشت و پدر دیگر عمرش به دنیا نبود و امید مادر ، یگانه پسری بود که هر چه می خواست از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایش فراهم کرده بود که اگر نمی کرد فریاد پسرک گوش همسایه ی هفت خانه آن طرف تر را کر می کرد و هنوز هم اگر ناهارش آماده نبود و یا پیرزن تقاضایی می کرد دیگر نه فقط عربده می کشید که صحنه ی پایانی دعوا علی القاعده به شکستن گلدانی و آینه ای منتهی می شد .
ادامه دارد