رقص زمین ، ترس من !
خوابیده بودم وسط هال و  گر چه هوا خیلی گرم بود اما زیر پتو چرت می زدم  .... این پتو همیشه با من است تابستان و زمستان .... بابا تلویزیون نگاه می کرد و مامان بزرگ تویه اتاق دراز کشیده بود ... هر کسی مشغول کاری بود ..... احساس کردم می لرزم .... و صدای جرینگ جرینگ لوسترها بلند شد ..... با یه جست از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم تویه اتاق مامانی ..... داد می زدم که زودتر بیاد زیر چارچوب ...بابا هم رفت زیر چارچوب بی سر صدا حتی تلویزیون رو هم خاموش کرد و مامان و بقیه هم زیر میز ناهار خوری پناه گرفتند ... جز من و دیوار ها هیچ کس فریاد نمی زد ..... نمی دونم چه جوری هم سعی می کردم کتابخونه رو نگاه دارم تا رویه مامانی نیفته و هم دستای مامانی رو می کشیدم تا بدون عصا بدو !! ..... و فریاد می زدم !! .... بابا آروم تذکر می داد لطفا داد نزن ، چیزی نشده !!..... و قلب من می ترسید و پاهایم می لرزید و من داد می زدم هنوز .... کم کم زمین از رقصیدن باز ماند ...... اما من همچنان می لرزیدم .....مامان سراپا هیجان من یه دفعه زد زیر گریه انگار تازه فهمیده بود چه خبره .... همه به وضعیت عادی در آمده بودند  بابا باز هم تاکید می کرد داد نزن !!
و من باورم نمی شه که اینقدر داد زده باشم که صدام بگیره ....
همه چیز و همه کس به وضعیت عادی بودند و من نگران دوست نازنینم که می دونستم دنیا رو آب ببره و اون رو خواب می بره ..... که هیچ خبری هم ازش نبود ....
شب شد و خوابم نمی رفت .... پتو رو برداشتم و رفتم زیرچارچوب در با یه کتاب ..... خوندم و خوندم تا پلکهام سنگین بشه ......  اما باز هم خوابم نرفت ... دیگه شکل یه کمان شده بودم که بابا دلش به رحم اومد و گفت بیا پیش ما ..... اما من هنوز می ترسیدم .....بابا می گفت مرگ ترس نداره و هر اتفاقی بخواد بیفته ، می افته ... و چه قدر آروم بود اما من از بغض در حال انفجار بودم ..... می خواستم بگم من ازمرگ نمی ترسم ، من از ...اما نتونستم ....... تیک تیک ساعتها مثل ناقوس کلیسا بود  و قلب من با هر صدایی می لرزید ..... حتی صدای مورچه ها .... سیستم سمپاتیکم کاملا برافراشته بود و پاراسمپاتیکم تعطیل ..... و چه قدر تو رو کم داشتم ... دستهای معجزه گر و نگاه مهربانت ...... دوست می داشتم خورشید زودتر از همیشه طلوع کند .. حتی اگر نور فریبی باشد ..تاریکی اون شب پر از توهم بود  و انگار شب سیه پایانی نداشت ....... و من می ترسیدم ..... هنوز هم می ترسم .....
ترسم از مرگ نیست که دوستش دارم این مرگ را ..... زلزله هم ترس ندارد .... ترس من از تنها ماندن است ..... از بی تو بودن ..... که من باشم و تو و همه ی آنهایی که دوستشان دارم نباشند ..... وحشت من از گذراندن لحظه هایی است که بی هیچ کس باشم ..... ترس من از بی تو ماندن است !! ..... و شانه های کوچکم طاقت این همه ترس را ندارد ..... و جام حضورم سراسر دلهره است تا فردایی نامعلوم ...... 
دوستی می گفت فردا ساعت ۱۲ تا ۱ ...... احتمال بالایی است که این زمین دوباره برقصد و همه بلرزند .....