جمعه:شانزدهم دی ماه سنه هزار و سیصد و هشتاد و سه

با عجله از خواب بیدار شدم . لباسها و وسایل لازم رو شب قبل آماده کرده بودم .صبحانه هم به یه تکه نون و یه استکان چایی سرد اکتفا کردم … یه دوش گرفتم و طبق معمول با موهای خیس زدم بیرون ..با مامان راه افتادیم و تقریبا سر ساعت رسیدیم .نسبت به همیشه شلوغتر بود اما خوب ، با اعتماد نفس نشستم رویه صندلی مخصوص …از قبل وقت گرفته بودم و اصلا حوصله ی معطل شدن رو نداشتم . به هر حال ، خانوم آرایشگر ، هر بلایی که عشقش کشید ، روی سر و صورت ما پیاده کرد . دلم داشت ضعف می رفت اما به دلایل امنیتی و بنا به توصیه ی خانوم بدسلیقه ی آرایشگر ، فقط یه آب پرتقال نوشیدم و منتظر شدم تا بیان دنبالم .
دیر کرده بودن ....زمین مثل صورت من ، رنگ گچ شده بود و سوز هوا انگشتها و نوک بینی رو آماج قرار می داد ! دلم شور می زد …. پشت پنجره ، انتظار می کشیدم ، تا بالاخره بوق زنان ، امدنشون رو خبر دادن ....شاخ شمشاد با یه دسته گل صورتی ، به یه جفت پا پرید بالا ...از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه ، تارهای سفید برفی ، از لابه لای موهای مشکی اش ، صورتش رو قاب گرفته بود .....
با تردید ، گل رو بهم داد ، فکر می کرد الان سرش غر می زنم که چرا فکر کرده دست من اندازه ی دست گوریل و گل به این بزرگی توش جا می شه !!به هر گرفتاری بود ، دسته گل رو تو دستم جا دادم و اون یکی دستم رو سپردم به خودش تا از پله های لیز که مثل سرسره شده بودن با کفش پاشنه دار ، کله پا نشم !
به سرعت سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت آتلیه ، اونجا هم با شتاب فراوان ، چند تا عکس سیاه و سفید رنگی انداختیم…..بگذریم که خانوم عکاس برعکس خانوم آرایشگر بسیار خوش سلیقه بود و شاید عکس های زیبایی انداخته باشه !
به هر ترتیبی بود ، این بخش سناریو روز جمعه را هم به پایان رساندیم و آمدیم خانه به دنبال گروه شاهد!
خوش به حال شاخ شمشاد که با خیال نیمه راحتی ،یه ناهار نصفه نیمه خورد ، آخه من از همون دو سه قاشق هم منع شده بودم .....
بعد از ناهار و آماده شدن گروه شاهد ، رفتیم به سمت صحنه ی اصلی ماجرا !

(ادامه دارد )
نظرات 10 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:38 ق.ظ

می خوای بقیه اش رو من بگم؟؟؟:)

حامد چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:10 ق.ظ

زود تعریف کن ببینیم بعدش چی شد. من که اونموقع بی حس بودم. پس بگو شاید بفهمیم چه بلایی سرمون اومد :)))))

سارا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:01 ق.ظ http://dailynotes.blogsky.com

مال کیه این خاطرات؟!

آرتا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:10 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

ما منتظر بقیه ش هستیم!

پیام چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:33 ب.ظ http://payamra.com

خوب ..... ؟؟

مهسا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:10 ب.ظ

به حامد:
خرج داره..... :):)

Dark-Sorcerer چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 05:26 ب.ظ http://www.ma-tanha.blogspot.com

دوست گرامی ! اگر درست حدس زده باشم به شما هم باید تبریک بگم ؟ ... پایدار باشی

کنار چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:33 ب.ظ

.....منتظره بقیه ماجرا ............ :)

[ بدون نام ] شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:15 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

ماجرای خودتونه ؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:37 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد