آخرین امتحان دوره ی کارشناسی ارشد رو هم دادم ....اما ....نمی دانم چرا خوشحال نیستم ....شاید چون هنوز راهی مانده تا اینکه از اینجا خلاص شوی و شاید هم سخت ترین تکه ی راه مانده باشد ....امروز در مقایسه با دو سال پیش ، شاید به دانشم چیزی اضافه نشده باشد ...اما دو نکته ی مهم را از این سرخوردگی تحصیلی یاد گرفتم ...اولین این که واقع بین باشم و دوم این که از این کمال گرایی خود را آزاد کنم !!همه چیز را در بهترین وضعیت خواستن و همیشه بهترین بودن ممکن نیست .... می دانم که تعدادی از دوستان قدیم می آیند و می گویند ، کمی دیر رسیدی جانا!!ما خیلی وقت پیش این رو فهمیده بودیم !!اما به آن دوستان قدیمی باید بگویم که بسیاری از وقتها ، خود را بالاتر از دیگران دیده اند و این نکته ای است که باید روزی یاد بگیرند که هیچ دو نفری در جهان تجربه هایی مشابه دیگری ندارد!شاید نتایج شبیه هم باشد اما عمق تجربه ها و چگونگی ادراک و تفسیر هر کس متفاوت است ..... امروز ، در مقایسه با دو سال پیش ، کلی پیرتر شده ام ...دیگر آن دخترک پر جنب و جوش که با دو سوت تا نوک قله می رفت ، نیستم !!حالا که کوه می روم ، آهسته و کوتاه قدم بر می دارم ، مهم نیست تا قله بروم ، اما دلم می خواهد آرام آرام طعم لحظه ها را بچشم ....امروز ، مرگ را چیزی فراسوی حال و متعلق به آینده نمی دانم ...که در همین نزدیکی ها پرسه می زند و احساس می کنم دیگر وقتی برای هدر رفتن نمانده !! برای از این شاخه به آن شاخه پریدن ها و چریدن های مداوم.....اما ، از سوی دیگر ، تعلق خاطرم به این دنیا و آدمهایش بیشتر شده ...شاید دل نازک تر شده باشم ...تحمل جدایی پیشترها برایم ساده تر بود ، اما ، حالا ، با بودن تو ، جدایی دیوانه کننده است ....حضور تو ، بودن را معنا می کند نه فقط بودن با تو ، با همه ی آنهایی که دوستشان دارم ، انگار تو مرا از لاکم بیرون کشیده ای !!.....این روزها .............نمی دانم ، شاید دوباره وقت پوست انداختن است که این اسکیزوفرنی و مالیخولیا به سراغم آمده .....شاید هم از نشانه های پیری است !!...
مریم جان...کسی که در رشته کارشناسی ارشد امتحان می دهد که نباید از ییری و ناامیدی و مرگ سخن بگوید!!!جان جانان تو باید بمانی و در مرگ حتمی نابلدان رقص و یاکوبی کنی!!اگر تو جوان یرشور از مرگ سخن بگوئی یس ما دیگه حسابمان یاک است!!! امید امید تلاش و مبارزه در حد توان! موفق باشی.....از زندگی و مرگ بی تردید شب بنویس!
مریم جان خسته نباشی خانوم. پایان نامه رو تحویل دادی؟ تبریک بگیم؟ در مورد پیر شدن هم معتقدم آدم می تونه ۹۰ سالش باشه اما طراوت خودش را حفظ کنه و البته این به معنای اون نیست که گه گاهی آدم دچار غمگینی و ... مالیخولیا گفتی؟ آره همون! نشود. موفق باشی و همیشه تیز تک بر فراز قله ها. مخصوصا این روزها که فوق العاده زیبا شدند.
رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود ....
اما این حس بسیار خوبی است به شرط آنکه ازش درست استفاده کنی . بقول دون خوان : مرگ بزرگترین مشاور یک جنگجو ست .
و بقول تی.اس. الیوت :
I should be glad of another death
دوست عزیز ! خوشحالم از اینکه می بینم هنوز هستی و می نویسی . پایدار باشی
به آرش :
سلام ....
خوش اومدی از این طرفا...بازم بیا!!
به زمینی :
سلام زمینی جان
نه ...هنوز خیلی مونده ...گفتم که تیکه ی سخته راه مونده !!آره این روزها کوه خیلی قشنگه اما راستش از دور بری نزدیک لیز می خوری!!!
به دارک عزیز
گه گاه سری به وبلاگت می زنم ....زیبا می نویسی و نوشته هایت را بسیار دوست دارم اما هر وقت می خوانمش ...ذهنم قفل می شود!!و چیزی برای گفتن نمی داند...
آری سفر به دیگر سو ..دون خوان ...بسیار خواندمش و اتفاقا وقتی می نوشتم یاد او بودم!!
حضور تو بودن را معنی میکند ... فعلا باید با همین دید رفت جلو و دیگران را هم دید ...
عمیق ترین تجربه ها و لحظه ها در دو وضعیت رخ می دهند : یکی هنگام احساس غلیظ درد و دیگری هنگام احساس واقعی و نزدیک مرگ
ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات می دهد و در ته زندگی اوست که ما را صدا می زند و به سوی خودش می خواند...
بوف کور
صادق هدایت
سلام. خسته نباشی
مدتهاست به این باور رسیده ام که نمی توان تمام قله های اطراف را فتح کرد...
سلام مریم جون عیدت مبارک گلم امیدوارم همیشه رهرو این امام بزرگ باشی دوستت دارم یوکابد
سلام م ر ی م
چطوری؟ خوبی؟ چه خوب که دیگه تو کوه نمی دویی! :)