مجال زندگی !

بی توجه به من به پیش می رود ، گر چه گاهی از او جلوتر رفته ام اما اکثر اوقات سرعتش بیشتر از من بوده . گاهی فرسنگها با هم فاصله داشتیم و گاهی فقط یک گام‌ . آن هنگام هم که از او پیشی می گرفتم نمی دانم چه می شد که ناگاه می ایستادم تا او مثل نسیم آهسته و بی صدا عبور کند
ازش می پرسم خسته نمی شوی از این گذر پرشتاب و مثل همیشه پاسخ می دهد ، تویی که آهسته می روی و من را نمی بینی ، تویی که گمان می کنی پایان خط بی نهایت است و به راه رفته نمی اندیشی ، من نه آهسته می روم و نه تند ، سرعتی ثابت و یکنواخت دارم
.
می ایستم تا اندکی تامل کنم
چیزی زیر لب می گوید و عبور می کند به گمانم می خواست بگوید باز که ایستادی . و مثل همیشه حق با او بود . می دوم تا در راه ادامه دهیم ، گر چه او هرگز نمی ایستد و من ناگزیر باید به دنبالش بدوم
لب باز کردم تا بگویم
……. پیش تر از من گفت : مشکل تو اینست که با دیگران مسابقه می دهی نه با خودت در تلاشی که در این رالی قدرت و مصرف عقب نیفتی حال آنکه در مسابقه ای دیگر همیشه بازنده ای . پرسیدم چاره چیست ؟ گفت ..همین طور که به حرفهایش گوش می دادم یکی از پشت سر صدایم کرد و به فریاد گفت : در مناقصه برنده شدی دیگر حرفهای او را نشنیدم ، ایستادم تا رسید را بگیرم احساس می کردم برای چندمین بار سکوی قهرمانی قدرت و مصرف را از ان خود کرده ام . در اندیشه فرو رفتم که ناگاه صدایی گفت : باز هم که ایستادی .

انگار این تعقیب و گریز را پایانی نیست
این دور باطل ، رفتن و نرسیدن .

.فریاد زدم . ادامه بده چاره چیست ؟ . هنوز فاصله ام زیاد بود و خوب نمی دیدمش اما شنیدم که گفت : چاره را خود می دانی . همین طور که می دویدم بلند بلند تکرار می کردم من می دانم !!، من می دانم !!
دستی را بر شانه ام احساس کردم که آرام می گفت : آبه کجا چنین شتابان ..آهسته تر ..کافی است تا هم گام من باشی نیازی به عجله نیست . نگاهش کردم به آرامی گفتم : فقط کافی است هم گام تو باشم ..هم گام تو .. به لبخندی پاسخم داد و گفت : بگو و همیشه به خاطرش بسپار که گذر عمر پرشتاب نیست این تویی که حرفش را قطع کردم و گفتم .
           رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
                                                        رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود