دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد . آروم به صورتم نزدیک شد . اما ، من هنوز وحشت داشتم .. با شتاب صورتم رو کشیدم عقب از درد به خودم پیچیدم .سرم محکم خورد به میله های تخت بالش از اشک خیس شده و چند قطره خون روی بالش خوشحالم کرد !!، شاید مرگ در همین نزدیکی بود …… یه کمی سرم رو چرخوندم و چشمام رو باز و بسته کرده ام انگار ضربه اونقدرها هم جدی نبود .. ..
مثل همیشه داشت نعره می زد . دلم می خواست من هم داد بزنم . دلم می خواست من هم مثل اون شیشه های الکل رو سر بکشم
تا کی به دنبال معجزه باشم . من که می دونم آرزوهایم بر باد رفته ... پس چرا ؟؟؟ شاید من هم به درد کشیدن معتادم .. شاید من هم به تحقیر کردن و تحقیر شدن عادت کرده ام .می دانم که عشق بشکسته ی ما دوباره شکوفه نخواهد داد ولی انگار هنوز به او معتادم به سوزین زرینی که هر روز عشقی احمقانه را در شریان هایم می کارد می دانم که باید ترکش کنم . اما ..
ادامه داره ؟

نظرات 18 + ارسال نظر
من خودم و مسعود شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

اول !!!! P:

من خودم و مسعود شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:33 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

آره
بهتره ترکش کنه ! . زندگی اینجوری فایده نداره !

پ.ن : خواهش میکنم . قابلی نداشت (;

می خواد ترک کنه ... اما هنوز پیوند سستی هست که نمی ذاره ..... پیوندی که خودش هم ماهیتش رو نمی شناسه .....

هزارپا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:48 ب.ظ http://pa.persianblog.com

اعتیاد...تغییر ماهیت شیمیایی ناقلهای عصبی و جایگزین شدن موادی دیگر به جای انها...عشق...نودیدن و از نو شناختن ؛ بهتر است بگوییم دوست داشتن...ساختن ...خراب شدن و دوباره ساختن...احمقانه نمیشود عشق! عادت و اعتیاد هم نمیشود مگر اینکه کمی خودخواهی در تاروپودش رخنه کرده باشد و کبره بسته باشد...!
ای عشق ای عشق...چهره آبیت پیدا نیست.

* شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:52 ب.ظ http://nextline.persianblog.com

نوشته هایت را کامل خواندم ... بی پرده و زیبا است ...دوست دارم این بیان را :)

آرتا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:02 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

سلام مریم جان. راستش مثل اینکه سوتفاهمی شده که لازم میدونم کمی بیشتر در مورد کامنت قبلیم توضیح بدم :
من خودم یه دخترم و از اینکه مردها فکر کنند که زنها موجودات ضعیف و وابسته ای هستند خوشم نمی یاد . منظور من از تکیه گاه اصلا به معنی وابستگی نبود. اگه جمله ام این پیام رو رسوند حتما اشکال از من بوده که زیادی سربسته نوشتم. منظورم این بوده که بهرحال هر کدوم از ماها یه سری نیازهایی داریم. اگه در دو جنس مذکر و مونث هم بخوایم این مقایسه رو انجام بدیم میبینیم که نیازها و خواسته هامون از جنس مخالف یکسان نیستش . مثلا یکی از نیازهایی که خانومها بیشتر احساسش میکنن میتونه همین داشتن تکیه گاه باشه . چه عیبی داره که آدم در عین اینکه استقلال خودشو حفظ کنه به همسر و شریک زندگیش به عنوان یه تکیه گاه نگاه کنه! چون با این کارش هم پایه های زندگی محکمتر میشه و هم اینکه مرد اعتماد بنفس بیشتری پیدا میکنه. آره ؛ من اعتراف میکنم به اینکه به همسر آینده ام به عنوان یه تکیه گاه نگاه خواهم کرد. البته در حین اینکه آدم مستقلی هم خواهم بود. نمیدونم تونستم اونچیزی رو که تو ذهنم میگذره رو خوب منتقل کنم یا نه ! زیاد نوشتن بلد نیستم. مریم جون اگه مشکلی بود تو هم با توضیحاتت کمک کن.

مرسی آرتا .... منظورت رو خوب رسوندی ...

عمو رضا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:10 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

اما... اما چی؟... دوستش دارم هنوز... شاید ... وای حماقت... اسیری؟.... اجبار؟.... من می توانم.

حضرت بابک شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:15 ب.ظ

تو یکی از بی استعدادهای ادبی معاصری!

البته تو هم چندان استعدادی در شناخت استعداد و نقد ادبی نداری .....

حامد یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:25 ق.ظ http://www.dohich.blogdrive.com

توی این مطلبت یه چیزی خیلی حالم رو بد کرد. اون صحنه ای که طرف خواب بود و بعد بالش بغلش بود و کله اش نابود شد منو یاد فیلمهای هندی انداخت و من توی زندگی از هیچی به اندازه فیلمهای هندی بدم نمیاد.

مسافر هتل کالیفرنیا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:36 ق.ظ http://sokote-marg.sharghian.com

تا کی آخه؟

باران یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:36 ب.ظ

زندگی قصه و داستان و وبلاگ نیست که بشه هی رها کرد و هی بدستش آورد ....
یکی میگه اگه جلوی تیر هم می ایستی مردانه بایست ...
یا رها کن یا به رها کردن دیگه فکر نکن ... زندگی کن !

زندگی وب لاگ نیست .... اما رها کردن هست .... رها کردن این لحظه و در لحظه ی بعد جاری شدن است .... رها کردن گذشته است و به حال پیوستن است ...

احسان یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام
البته یک ضرب المثل هست که می گه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید . البته در مثل مناقشه نیست و از جمیع ذی نفعان پوزش میطلبم اما حضرت بابک این بار در دید
اشتباه کرده و این خوشحالیش بی مورده.
اما باید بگم شما و آرتا درست می گین.
این تکیه متاسفانه حقیقته و یه حس عمیق شرقی.
در مجموع این اجتماع صحنه تهوع آوریه !
کاش روزی در دنیا این التماس برای فرو ریختن دیوار کوچه های بن بست و مرگ تمام می شد.
پیروز باشی.

دیوانه یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:15 ب.ظ http://divane.blogsky.com

ترسناک می نویسی؟؟؟
چه عجب این لیننک های این کنار درست شد

لینکها درست نشده هنوز ........-

المیرا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ب.ظ http://leilymadani.blogsky.com

داستان می خوای بنویسی مریم؟
یه بسم الله گفتی اولش؟
:)
دلم تنگ شده بود. خوبی؟

منم دلم برات تنگ شده ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:22 ق.ظ

یه روز دو تا صد تومنی تو خیابون بهم رسیدن.
رفتن تو یه کوچه‌ی تاریک و رو کول هم پریدن.
چند ماه بعد هر کدوم یه پنجاهی زاییدن.
فرداش هم هر دوتا شون پکیدن!
اون دو تا پنجاهی یه روز همدیگه رو دیدن.
بعدش تا خاستن بریزن رو هم کمیته‌چی ها رسیدن.
اون بدبختا هم بچه‌هاشونو ندیدن.
رفتن زندون و آب‌خنک خوردن و اسهالی ریدن!
مقطوع‌النسل شدن و تا ابد به ریش دنیا خندیدن.
دنیا هم به ریش‌شون خندید.

ایدین استقلالی سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ق.ظ http://myaidin.blogspot.com

چت نگو بچه

مریم سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:21 ب.ظ

تکیه عاطفی زن ها به مرد ها در جامعه ما معمولا به تکیه حقیقی و بیرونی هم می انجامه . و فعلا توی جامعه ما این امر اینقدر عادیه که اصلا بد به حساب نمی آید . یعنی خود دختر ها هم توی ذهن ناخود آگاه یا خود آگاه این امر رو باور دارند و اغلب دنبال ناجی و .. هستند و این امر یعنی که به طور غیر مستقیم خودشون رو دست دوم می دونند . مثلا توی همین نوشته خودت اگر زن واقعا همسرش رو دوست داره چرا به فکر نجاتش بر نمی آید(کاری که اغلب مرد ها در چنین مواقعی می کنند) البته شاید بعدا این کار رو بکنه ولی اولین حسی که بهش دست میده اینه که آرزو هاش رو بر باد رفته می بینه . آرزوهاش چی بوده؟ دیدن محبت قهرمان بودن همسرش ....

۴۷۹ سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:31 ب.ظ http://478day.persianblog.com

بودن یا شدن! همین بود دیگه؟

حضرت بابک شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:49 ق.ظ

نخیرم.
من خیلی استعداد دارمب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد