معشوقه ی پینوکیو

ساعتها رقصید و بازی کرد تا وقت خاموشی رسید . گر چه از بازی خسته نبود اما به ناچار چشمها را به روی هم گذاشت و به دیدار پیرمرد درمانده رفت . با صدای عرعر خرها از خواب برخاست و جست و خیز کنان به سوی میدان تفریح رفت. نه فقط اثری از چرخ و فلکها نبود که در جای جای شهر دراز گوش ها خوابیده بودند. ترسید که مبادا او هم به سرنوشت خری گرفتار شود ، یاد پیرمرد مهربان استخوانهای چوبی اش را می فشرد ، دلش برای آن کلبه ی کوچک چوبی و دستهای پینه بسته ی خالق تنگ شده بود . نگاه درمانده ی خرها مو بر اندامش راست می کرد . عطای شهر را به لقایش بخشید و از آنجا گریخت به میان جنگلی ترسناک . صدای جغد و سیاهی شب خواب را از چشمانش می ربود . با دلی پرامید راهی می جست تا بگریزد به آ‌غوش مهربان ترین پدر .در میان جنگل آشوبناک ،زندگی را لمس  می کرد نه انگونه که در کتابها می نویسند که با تک تک سلولهای وجودش مزه ی درد و لذت را می چشید.در میان کوره راه ها تنها دل مهربان و خلوص کودکانه به فریادش می رسید.آن قدر رفت و رفت تا سرانجام دروازه ی شهر واقعیت بر او نمایان شد  ، همان جا که پیرمرد بی صبرانه انتظار فرزند را می کشید .

نظرات 4 + ارسال نظر
قاصدک دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:56 ب.ظ http://imaneyektanineabi.blogsky.com

برای من است یا تو ؟؟؟ دروازه هایی از ذور نمایان است !!!!‌

یاسر سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:04 ق.ظ http://manofereshte.blogsky.com

سلام دوست آسمونی من. امیدوارم همیشه سربلند و سعادتمند باشی.نوشته جالبی بود. منتظر صدای قدمهات دم در کلبم نشستم تا بیای ...

احسان سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام
فکر می کنم کلودی اول روزنامه نگار بوده !
ببخشید که انقدر هذیان آلوده با ظرافت دستنوشته هات برخورد میکتم !
اگه خوب ببینی زشتی از دور پیداست .
این لحظه های تعفن آور مرگ آلود.
اما من و تو تا در آب خیس نشویم وحشت غرق شدن را نمیچشیم !
پیروز باشی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:18 ق.ظ


چه جالب !
چه مضحک !
چه بیخود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد