روز اول که وارد دانشگاه شدم ، دل من پر بود از آرزوهایی رنگارنگ ، پر از تکاپو و جنبش ، نه از این که به دانشگاه اومدم و دانشجو شدم ، نه از این که شاخ کنکور رو شکستم که اصلا شاخی نبود ، قرار بر این بود که درس بخونی و قبول بشی ، من هم درس می خوندم و قبول شدم ، اما چرا دانشگاه ، بخشی از اون سرنوشت بود ، اما دوست نداشتم برم سراغ مهندسی ، رفتم ، خوندم ، اما ادامه ندادم . می خواستم ، انسان ، سرزمین ناشناخته ها را بشناسم ، کشفش کنم ، بسازمش . و چه خیالهای خامی که این همه رو در دانشگاه می جستم . و چه هوس لجام گسیخته ای که سودای ادامه ی تحصیل و دکترا را هم در سر دارم . چرا ؟؟؟ برای این که از این رالی مدرک ها عقب نمانم ، شاید ... شاید جرات عقب ماندن ندارم . شاید جرات باختن ندارم ......
اما ، مگر تا به امروز کم باخته ام ، شاید در برابر دیگری و دیگری ها پیروز بوده ام و هیچ کس ، هیچ وقت نفهمیده که من باخته ام . چه چیز را ؟؟؟ من آرزوهایم را باختم و رویاهایم را . چه آنزمان که می خواستم جهانی را دگرگون کنم ..... .و چه آن روزهایی که خوش خیالانه دوستت می داشتم ..... من این همه را به تو باختم . به تو که می خواستی عروسک خیمه شب باز نباشی ، اما نخهای من عروسک در دستان تو بود .شعارت را یادم هست ، واقعی بودن .... اما نه .... واقعی بودن قصه ی دیگری است ...... کارگردان اصلی قدرت است ......و تو چه بی پروا همه چیز و همه کس را برای فتح قله های قدرت به بازی می گیری .....
مرا چه شده است ..... دوباره این مالیخولیا به سراغم آمده .... مالیخولیا !! دست از سرم بردار ! ..... چرا این گونه بر خویش می تازم ...... این دیوانگی ....... من دیوانه شدم یا شاید هم بودم .....هذیان می گویم ..... تب دارم شاید هم باردارم .... و این همه زایمان های مغزی است .... باز وهم برم داشته ...مگر من نیچه ام !!! چه می گویم .......نیچه ؟! کی بود ؟؟ اسمش را شنیده ام ..... چه فرقی می کند ...... من دیوانه ام !!!
آرزویی ندارم .... دیگر نمی خواهم برنده باشم یا بازنده ..... نمی خواهم جهانی را تغییر دهم که اگر ناجی خودم باشم کافی است ..... نمی خواهم واقعی باشم و با دشمنان خیالی بجنگم .... دشمن من ترس است ..... ترسی موهوم !! اما همان قدر واقعی که باورش دارم .......
باز هم مرغ دلم ، در این قفس نمی گنجد ..... می دانم پرهای ققنوس مالیخولیای من کجا آتش گرفته !! می دانم دردم چیست .... می شناسمش درد را .... کجا جویم درمانش را .....
دیوانه ....
اسمش را گذاشته ام جنگجوی نیزه شکسته!
تو شروع کردی به رها شدن
اما رهایی از دامی به دامی افتادن نیست
شاید هم هست
نمیدانم
اما با این نوشته احساس کردم که آغاز کردی...
نگران نباش. تو تنها نیستی
ما رو باش از کی سراغ یه دکتر خوب رو می گرفتیم.
سلام ، ممنون که به من سر زدی ... انشالله در فرصت مناسب بیام اینجا و مطالب زیبای شما را بخوونم .... فقط تند تند بنویس ! همین ....
منم هستم بیا با هم عوض کنیم همه جهان رو.
Oaks grow strong in contrary winds and diamonds are made under pressure
بلاگ رولینگ را اصلاح کن یادت رفته ان کد تو یونیکد کنی
حال هواتم زیاد عجیب نیست بیش از نیمی از هم سن و سال های ما پوچ گرا هستند. نیهیلیست!
ولی من فکر کنم مورد شما با احساس ترینشان هست. ضمنا اصرار دارید که ثبت شوید (دلیلش همین وبلاگ) پس شما فاتح شدی (برنده شدی) خود را به ثبت رساندی زنده باد!
هممون گاهی عروسکی میشویم در دست روزگار ...
سلام دوست جونی
م ر ی م قاط اعلا!
پاهاش کجاس تو هوا!
م ر ی م که پر نداره!
خودش خبر نداره!
م ر ی م ناز قندی!
میای با من بخندی؟
خنده که حال نداره!
بابی خبر نداره!
خبرو بذار تو کوزه!
تا نشوی رفوزه!